۱/۲۸/۱۳۸۷

زندگی آلمانی

خب با این همه درگیری یه دو صفحه نوشته بودم که همش پرید. دیگه حس نیست به آن توضیح تفصیل بنویسم.
اما خب باید یه چیزی بنویسم می خواهم برای ثبت در تاریخ هاهاها
شدیدا درگیر پیدا کردن یه مهدکودک برای این دخترک دوساله هستم که بد جوری حوصله اش سررفته از تنهایی.
هر چقدر بیشتر با این سیستم آلمان کار می کنم بیشتر یاد شباهت هاش با ژاپن می افتم. واقعا انگلیسی این جا کار نمی کنه یعنی کارت لنگه دقیقا عین ژاپن. با این تفاوت که ژاپنی ها کلی ازت معذرت میخواستند برای بلد نبودن انگلیسی این جا مردم کلی تعجب می کنند که چرا آلمانی بلد نیستی.
آقای پرفسور دکتر رییس مهندس کای دستور داده به دکتر پییر که برای دخترک یک مهدکودک پیدا کنه. البته این پروژه از سه ماه قبل در دست اقدام هست.
زنگ زدم به آقای دکتر پییر ازش می پرسم برای مهدکودک دخترک باید چه کار کنم. قبلا از من مشخصات خواسته بود برای پر کردن فرم درخواست ازش می پرسم کار به کچا رسیده و من چه کار باید بکنم؟ میگه باید ببنمت باید یه سری توضیحات بهت بدم. فردا بیا جلو در دانشکده مهندسی سرساعت ده . می گم ساعت ده کار دارم نمیتوانم بیایم میتوانی یه ساعت دیگر بذاری. یا نمی فهمه من چی می گم یا عصبانی هست. کار پیش نمیره میگم باشه فردا سر ساعت ده می بینمت. جهنم کارم. هنوز نرسیدم به میز کامپیوتر می بینم آی میل زدم که برای قرار فردا باید این ای میل رو تایید کنی!!
فردا ساعت ده صبح یک آقای کپل آلمانی با یه سبد بچه دو سه ماه بغل می اید جلو و با من دست میده . می خواد با دخترک دست بده که میزنه زیر گریه می گه من از این می ترسم. آقای دکتر پییر انکار خوشش نمی آید با اخم به من نگاه می کنه. ( با نگاهش میگه با این بچه تربیت کردنت؟!! یا من این رو از نگاهش می فهمم).
میگه باید با ماشین من بریم مهدکودک رو بهت نشون بدم. برای دخترت هم کارسیت آوردم.
با خنده می گم انکار بچه خودت رو هم میخواهی بری مهدکودک . داشتم تو برد نگاه می کردم ببینم آفیست کجاست. میگه من این جا کار نمی کنم من خانه دار هستم.
خودش دخترک رو سوار ماشینش می کنه کمربندش رو بادقت می بنده. میگه این مهدکودک از دانشگاه ۲۰ دقیقه فاصله داره و از خونه شما تا این جا نیم ساعت با قطار راه هست.
با چشمان گرد نگاهش می کنم ( فکر می کنم مگر قرار نبود مهدکودک نزدیک خونه باشه ؟!!) انکار نگاهم رو می خوانه می گه بعد باید برای یه چای بیای خونه ما تا من برات توضیح بدهم. کار مهدکودک ها تو این کشور یه کم پیچیده هست.
نمیتوانم بفهم با تحکم حرف میزنه یا روح کلمات انگلیسی رو که بکار می بره بلد نیست. خیلی از باید استفاده می کنه!!
میریم از شهر خارج می شیم میگه اینجا حومه شهر هست و این ساختمان ( یه ساختمان نیمه کاره) قرار هست بزرگترین مهدکودک این شهر باشه. این جا از اول ماه مه باز میشه و من برای این دو هفته تا اول ماه رو هم برنامه ریزی کردم باید بهت توضیح بدهم.
بهش می گم آیا این ساختمان تا اول مه درست میشه ؟!! با جدیت اعتماد به نفس می گم آنها از بچه ها ثبت نام کردند. باید درست بشه این جا آلمان هست.
تو اتاق پذیرایی خونه اول به بچه شیر میده میگم این گرسنه اش بشه خیلی عصبانی میشه. بعد پشت میزی که روش به اندازه یه پروژه برج سازی مدارک و فایل و نقشه هست شروع می کنه به توضیح دادن.
میگه این قسمت شهر شما زندگی می کنید این جا دانشگاه این جا همون مهدکودکی که بردم نشونت دادم هست. از این نقشه ها داری یا نه ؟ می گم نه اما می خرم نقشه میده بهم میگه این مال تو حالا جاهای رو که بهت نشون دادم های لایت !کن
! یه نیم ساعت حرف میزه که من خیلی سخت انگلیسی شو می فهم.
میگه این شهر۰ ۶۰۰۰۰ بچه داره و دقیقا ۶۰۰۰۰۰ بجه داره. با ورود شما حالا یک نفر اضافه شده ولی برای آن یک نفر جا نیست.
مهدکودک ها هر سال اول سپتامبر سال شون شروع میشه. شما وسط سال آمدید این کار رو مشکل کرده.
دولت تصیمیم گرفت یه مهدکودک خیلی بزرگ بسازه که مردم حق انتخاب بیشتری برای مهدکودک هاشون داشته باشند. همونی که من بهت نشون دادم و قرار هست از کارمندان انگلیسی زبان هم استفاده بشه تا افرادی مثل شما مشکلی نداشته باشند.
این شهر سه نوع مهدکودک داره که این جا برات مشخص کردم.
جاهای متعلق به کلیسا هستند. جاهای که متعلق به حرفشو قطع می کنم می گم من اصلا دوست ندارم بچه ام تو یه جای مذهبی حالا از هر نوع مذهبی باشه بره . میگه این ها همه از دولت بودجه می گیرند و کلا میشه گفت دولتی هستند. به حال به پرفسور دکتر مهندس رییس بزرگ آقای کای قول دادم کمک کنم برات مهدکودک پیدا کنم. این کار رو می کنم. درحالی از فضولی داشتم دق می کردم پرسیدم رابطه با آین پرفسور دکتر چی هست. گفت: این دکتر تز من بوده و چون من دوتا بچه دارم بهم گفت می توانی کمک کنی برای شما مهدکودک پیدا کنیم من هم قول دادم کمک کنم.
دوباره رفت سراغ فایل هاش یه عالمه توضیح داد. که جاتون خالی من اصلا گوش ندادم.
آخرش گفت: خب الان بریم دوباره دانشگاه من با آن جا صحبت کردم و قرار شده شما برای این دو هفته که تا اول مه به عنوان مهمان برید آن جا تا من یه جای خوب براتون پیدا کنم.
پرسیدم این جای که می گی اول مه باز میشه میگه نمی گی فرم ثبت نام پر کردی ؟ چرا منتظر آن جا نمیشی؟!!
گفت این جا مهدکودکش ها خوب بد داره من باید یه مهدکودک خوب پیدا کنم. مربی اش خوب باشه . غذاش خوب باشه. درسهای که به بچه می دهند مناسب باشه. گفت: من خیلی سخت گیر نیستم الان فقط می خواهم یه جا پیدا کنم این دخترک بره من آزاد بشم به کارهام برسم. با تحکم گفت اما برای من خیلی مهم هست من به پرفسور دکتر ...........آقای کای قول دادم یه جای خوب پیدا کنم که باید این کار رو انجام بدهم.
دوباره سوار ماشین شدیم که بریم مهدکودک دانشگاه ببینیم. تو راه گفت این جا یه مهدکودک خیلی خیلی کوچک هست با زیر بیست نفر بچه اما یه کم رولش سخت هست. چون تقریبا یه جای خصوصی هست که فقط استادان این دانشگاه اجازه دارند بچه هاشون رو آن جا بذارند. حتی کارمندان دانشگاه هم نمیتوانند ازش استفاده کنند. برای اینکه استادان به بچه هاشون دسترسی داشته باشند. نزدیک هر دانشکده یه مهدکودک کوچک هست که پدر و مادر ها نطارت کامل به بچه شون دارند. مثلا آنها در مورد نوع غذا نوع کتاب نوع بازی بچه و این که کدوم معلم از بچه شون مراقبت کنه تصمیم می گیرند.
تقریبا یه چیزی شبیه خونه . این که عضو تازه یا بچه دیگر بیاید حتما باید جلسه ای باشه و پدر مادر ها رفتار بچه جدید رو ببیند و بعد تصیمم بگیرند که آیا اجازه می هند این بچه تازه وارد گروهشون بشه یا نه؟
من الان شما رو می برم آن جا یه مربی آمریکایی هم داره که امروز مرخصی هست ولی بعدا می یاد من باهش دوباره تماس می گیرم و میخواهم جلسه اشنایی شما با پدر و مادر ها رو ترتیب بده بعد وقتی آنها تصمیم گرفتند دختر شما به مدت دو هفته می توانه به عنوان مهمان بره این جا. و باز باید اگر خواستید برای سال تحصیلی آینده که از اول سپتامبر هست میتوانید از این مهدکودک استفاده کنید که ان هم شرایط خاص خودش رو داره که من بعدا برات توضیح می دهم.

خسته شدم از این همه سیستم و نظم در کمال غرب زدگی می گم آو مای گاد چقدر ادعا اصول دارند اینها..........

خلاصه کن وقتی میخواست بیارمش خونه دخترک تو مهدکودک چنان گریه زاری راه انداخت که عمرا پدر مادر ها و مربی ها ما رو تو آن مهدکودک راه ندهند.
طفلکی دخترکم خسته شده بس فقط من رو دیده هر جا بچه میبینه میپره بغلش. دیگه از وقتی آمدیم آلمان ددی هم در کار نیست. ددی عین این ول گرد ها شده یه شب آمستردام بوده دوشب دابلین بوده سه شب ایسلند بوده سه شب فرانسه بود حالاهم قرا بره لندن تا برسه خونه کی میشه نمیدونم.
خلاصه من با خیال جمع از این همه جدیت دکتر پییر فعلا منتظر نتیجه این پروژه عظیم هستم.


ببخشید طولانی بود می خواستم یه سیستم آلمانی رو برای یه کار ساده براتون توضیح بدهم حساب کار بیاید دستتون.
آن پرفسور پرفسور دکتر و از هم از عمد نوشتم که بهتون بگم چقدر تو آلمان از عنوان زیاد استفاده میشه.
همین جوری جلو اسمشون می نویسند پرفسور پرفسور دکتر به نظرم خنده دار می آید. من که به همه می گم کای یا پییر اصلا عنوان نمی گم.

۸ نظر:

ناشناس گفت...

یه مرور که وبلاگتون رو کردم، دیدم شما ژاپن، سوئد و کانادا بودین. الان هم که المان هستین. یعنی کسی که مطمئنم تجربه اش برایم نعمتی است. من در ایسلند هستم. دارم فوق می خونم.مونبوشو ژاپن دارم برای شروع در سپتامبر 2008. یه بورس هم از اینجا دارم. جفتشون برای دکترا. اما حقوق اینجا یک و نیم تا دو برابر ژاپنه. اما زندگی اجتماعی اینجا من رو ارضا نمی کنه! قصد مهاجرت هم ندارم.می خوام بعد از تموم شدن درسم برگردم ایران. شما چه پیشنهادی دارین? واقعا نیاز به همفکری دارم.ممنون می شم راهنمایی کنید.ممنون.

ناشناس گفت...

ye kam sabr kon Ok! hatman javab midam.

ناشناس گفت...

مرسی، بی صبرانه منتظرم، نظر شما خیلی برام مهمه. می ترسم تصمیمی بگیرم که بعدا" راه برگشت نداشته باشم.

ناشناس گفت...

سلام ...منو یاد داستانهای عزیز نسین انداخت ... خیلی جالبه !

ناشناس گفت...

doroud,omidvarm shoma gozareton bara zendagi be hend(india) nayfte.hamishe shad o pirooz bashi.bedroud

ناشناس گفت...

سلام من مریم هستم برای من هم جالب بود چون خودم الان در آلمان هستم البته بعنوان مهمان ولی شاید موندنی بشم و شاید این خصلت آریایی هاست که خاکشون رو صرفا برای خودشون میخوان و حس میکنم افغانی ها هم در ایران همین احساس رو دارند پس نمیتونیم خرده بگیریم چون ما هم از نژاد آریایی هستیم و مثل آلمانها وطنمون رو ملکیت خودمون میدونیم ولی خوب همه کره زمین متعلق به همه انسانهاست با هر زبان و نژاد و فقط سند این ملکیت انسانیت است که باید رعایت شود و بس

ناشناس گفت...

che zendegiye ajibi dari shoma va family toon! salhast ke mikhonam blogetoon ro, har chand mah ye bar move kardi ye jah, nemidoonam chera, rabti ham behem nadare, vali kheyli ajibe zendegiye injoori age adam a spy nabashe! Spy nistin ke?
LOL

ناشناس گفت...

به اون مریم خانوم بگم الکی خودتونو و اینا رو آریایی جلوه ندید! ما اصلانم همنژاد نیستیم اگه به من ثابت کنن ما با اینا هم نژادیم تمام همون خون مثلا آریایی رو خالی میکنم زمین تا بتونم تازه انسان بشم!
قابل توجه جو زده های شهر ندیده!

Lilypie 3rd Birthday Ticker