دختره که دنیا آمد یه ماه بعدش سفر های دوره ای ما آغاز شد.
تا امروز که دختره سه ساله و نیم شده من هیچ کمکی فیزیکی از هیج کدوم از اقوام فامیل دو طرف دریافت نکرده ام. همیشه خودم بودم و خودم گاهی وقتها حتی شوهر هم در دسترس نبود. به جرات می توانم بگم تمام بارش رو دوش خودم بود.
بخاطر سزارین و حالم نزدیک به ده روز بیمارستان بودم. روزی که از بیمارستان برگشتم وضعیت خونه دقیقا به همون شکلی بود که خونه رو ترک کرده بودم . با این اختلاف که خون و ابی که بر اثر پاره شدن کسیه ابم روی فرش تشک تاتامی* ریخته شده بوددیگه خشک شده بودند.
بچه رو گذاشتم یه گوشه اتاق نشستم روی مبل اول یه دل سیر گریه کردم. بعد به خودم گفتم باید قوی باشم تو دنیا از من تنهاتر و بیکس تر در دمند تر هم هست. من سالها دلم بچه می خواست خوب حالا دارمش پس باید خوشحال باشم. تا نصف شب زمین سابیدم و ملافه شستم و تر وتمیز کردم و غذا پختم ان هم با خوشحالی فراوان. این تنها روز ناتوانی و عجز و افسردگی بعد زایمان من بود.
البته سه یا چهار ماه بعداز فوت پدرم یه دوره افسردگی شدیدرو گذروندم که خیلی وحشتاناک بود. به نظرم این افسردگی خیلی به زایمانم ربط نداشت.ولی خوب تو همون حول و حوش بود.
کلی کلنجار رفتم تا قرص ضد افسردگی نگیرم.ولی بالاخره د کترم تو کانادا با اصرار من رو بست به داروی های قوی ضد افسردگی. به جرات می توانم بگم سه تا چهارتاش رو بیشتر نخوردم.
یه روز همه داروم هامو ریختم تو سطل تصمیم گرفتم دیگه گریه نکنم.شروع کردم به دوباره ورزش کردن. وزنم رو کم کردم . موهامو کوتاه کردم یه روز به خودم آمدم دیدم دیگه روزی بیست بار با دلیل و بی دلیل نمی زنم زیر گریه. دیگه مدام درحال خوردن نیستم. رنگ لباسی رو که انتخاب می کنم شادتر شده. حتی دیگه هر لباس بد رنگ زشتی رو هم تن دخترک نمی کنم.خلاصه رها شدم.
البته هنوز گاهگاهی که یاد مرگ پدرم می افتم یه چند ساعتی رو دوباره افسردگی می گیرم. ولی خوب سعی می کنم خیلی بهش فکر نکنم. خیلی هم خودم رو بخاطر کوتاهی های که کردم سرزنش نکنم.
چی میخواستم بگم چی شد؟!
یادم میاید که تو بیمارستان یادم داده بودند که باید هر سه ساعت یه بار دایپر بچه رو عوض کنم. من اینقدر احساس مسولیتم بالا زده بود هر ده دقیقه یه بار بچه رو لخت می کردم ببینم تمیزه یا نه!! یادم داده بودند که زیر بغل یا ران بجه رو چک کنم و یه وقت نسوزه . من روزی چند بار دست دختر رو از کیمونوش در می اوردم زیر بغل اش رو چک می کردم. بهم گفته بودند پتو رو خیلی بالا نکشدم رو صورتش که یه وقت خفه نشه. صدای گریه بچه من رو هراسان می کرد. مدام احساس می کردم که یه جای کارم گیر داره که بچه گریه می کنه.
مادرم مدام اصرار می کرد وقتی بچه خواب هست من هم بخوابم تا نیرو داشته باشم. اما من زیر بار نمی رفتم وقتی بچه خواب بود می نشستم نگاهش می کردم مراقب بودم یه وقت خفه نشه!!
گاهی دستم رو می گرفتم جلو بینی اش ببینم نفس میکشه یا نه؟!گاهی هم از خواب بیدارش می کردم ببینم زنده اس یا نه؟!!**
البته این ها همه مال همون مدت کوتاه اولش بعد بع خودم اتومات درست شدم. اما یه جمله مادرم همیشه یادم هست.
یه بار که از زور خستگی کم خوابی رو به فوت بودم. بهم گفت: برو بخواب و استراخت کن یادت باشه یه مادر کامل یه مادر همیشه در دسترس نیست. یه مادر خوب یه مادر شاد و با نشاط هست. سعی کن گاه گاهی فراموش کنی که مادرهستی.تو ان مدت نیرو ذخیره کن برای ساعت های که مادرهستی.
خلاصه این بود یه تجریه من از مادر شدن و مادر بودن.
*به این حصیر های ژاپنی می گویند.
** بچه های نوزاد گاهی چنان بی حرکت و ارام میخوابدند که گاهی فکرمی کنی دیگه نفس نمی کشند.
تا امروز که دختره سه ساله و نیم شده من هیچ کمکی فیزیکی از هیج کدوم از اقوام فامیل دو طرف دریافت نکرده ام. همیشه خودم بودم و خودم گاهی وقتها حتی شوهر هم در دسترس نبود. به جرات می توانم بگم تمام بارش رو دوش خودم بود.
بخاطر سزارین و حالم نزدیک به ده روز بیمارستان بودم. روزی که از بیمارستان برگشتم وضعیت خونه دقیقا به همون شکلی بود که خونه رو ترک کرده بودم . با این اختلاف که خون و ابی که بر اثر پاره شدن کسیه ابم روی فرش تشک تاتامی* ریخته شده بوددیگه خشک شده بودند.
بچه رو گذاشتم یه گوشه اتاق نشستم روی مبل اول یه دل سیر گریه کردم. بعد به خودم گفتم باید قوی باشم تو دنیا از من تنهاتر و بیکس تر در دمند تر هم هست. من سالها دلم بچه می خواست خوب حالا دارمش پس باید خوشحال باشم. تا نصف شب زمین سابیدم و ملافه شستم و تر وتمیز کردم و غذا پختم ان هم با خوشحالی فراوان. این تنها روز ناتوانی و عجز و افسردگی بعد زایمان من بود.
البته سه یا چهار ماه بعداز فوت پدرم یه دوره افسردگی شدیدرو گذروندم که خیلی وحشتاناک بود. به نظرم این افسردگی خیلی به زایمانم ربط نداشت.ولی خوب تو همون حول و حوش بود.
کلی کلنجار رفتم تا قرص ضد افسردگی نگیرم.ولی بالاخره د کترم تو کانادا با اصرار من رو بست به داروی های قوی ضد افسردگی. به جرات می توانم بگم سه تا چهارتاش رو بیشتر نخوردم.
یه روز همه داروم هامو ریختم تو سطل تصمیم گرفتم دیگه گریه نکنم.شروع کردم به دوباره ورزش کردن. وزنم رو کم کردم . موهامو کوتاه کردم یه روز به خودم آمدم دیدم دیگه روزی بیست بار با دلیل و بی دلیل نمی زنم زیر گریه. دیگه مدام درحال خوردن نیستم. رنگ لباسی رو که انتخاب می کنم شادتر شده. حتی دیگه هر لباس بد رنگ زشتی رو هم تن دخترک نمی کنم.خلاصه رها شدم.
البته هنوز گاهگاهی که یاد مرگ پدرم می افتم یه چند ساعتی رو دوباره افسردگی می گیرم. ولی خوب سعی می کنم خیلی بهش فکر نکنم. خیلی هم خودم رو بخاطر کوتاهی های که کردم سرزنش نکنم.
چی میخواستم بگم چی شد؟!
یادم میاید که تو بیمارستان یادم داده بودند که باید هر سه ساعت یه بار دایپر بچه رو عوض کنم. من اینقدر احساس مسولیتم بالا زده بود هر ده دقیقه یه بار بچه رو لخت می کردم ببینم تمیزه یا نه!! یادم داده بودند که زیر بغل یا ران بجه رو چک کنم و یه وقت نسوزه . من روزی چند بار دست دختر رو از کیمونوش در می اوردم زیر بغل اش رو چک می کردم. بهم گفته بودند پتو رو خیلی بالا نکشدم رو صورتش که یه وقت خفه نشه. صدای گریه بچه من رو هراسان می کرد. مدام احساس می کردم که یه جای کارم گیر داره که بچه گریه می کنه.
مادرم مدام اصرار می کرد وقتی بچه خواب هست من هم بخوابم تا نیرو داشته باشم. اما من زیر بار نمی رفتم وقتی بچه خواب بود می نشستم نگاهش می کردم مراقب بودم یه وقت خفه نشه!!
گاهی دستم رو می گرفتم جلو بینی اش ببینم نفس میکشه یا نه؟!گاهی هم از خواب بیدارش می کردم ببینم زنده اس یا نه؟!!**
البته این ها همه مال همون مدت کوتاه اولش بعد بع خودم اتومات درست شدم. اما یه جمله مادرم همیشه یادم هست.
یه بار که از زور خستگی کم خوابی رو به فوت بودم. بهم گفت: برو بخواب و استراخت کن یادت باشه یه مادر کامل یه مادر همیشه در دسترس نیست. یه مادر خوب یه مادر شاد و با نشاط هست. سعی کن گاه گاهی فراموش کنی که مادرهستی.تو ان مدت نیرو ذخیره کن برای ساعت های که مادرهستی.
خلاصه این بود یه تجریه من از مادر شدن و مادر بودن.
*به این حصیر های ژاپنی می گویند.
** بچه های نوزاد گاهی چنان بی حرکت و ارام میخوابدند که گاهی فکرمی کنی دیگه نفس نمی کشند.
۵ نظر:
منم وقتی از بیمارستان اومدم و خونه خالی را دیدم و اینکه گشنه ام بود و غذایی نبود و تازه شوهری باید دست به کار میشد و غذا درست میکرد یک عالمه گریه کردم هرچی شوهری میگفت خوب غذا سفارش میدم فلان میکنم بسار میکنم من فقط گریه میکردم یادمه شایان 13 روزه بود که اینجا رژه ایرانیها واسه سال جدید بود من تو اون سرما با بچه 13 روزه رفته بودم رژه چون اصلا نمیتونستم خونه خالی را اونم تو عید تحمل کنم واقعا با همه وجود میفهمم چی میگی ولی چیزی که منو نجات داد برگشتنم به دانشگاه بود بعد از 6 ماه ساعتهایی که تو کلاس مینشستم ساعتهایی بود که واسه خودم بود ساعتهایی بود که تجدید قوا میکردم واسه وقتهایی که با پسری هستم
خسته نباشی مامانی گل
آخی, میفهمم چی میگی. من اینجا با اینکه کمک هم زیاد دارم گاهی وقتا, مخصوصا موقع شب بیداری ها احساس ناتوانی و بی کسی میکنم
منم مثل تو اون اولا خیلی حساس بودم و هی همه چیز رو چک میکردم, شب تا صبح هم نمیخوابیدم که بچه چیزیش نشه!
خوشحالم که از افسردگی خلاص شدی تیلا جان
چقدر این پستت به موقع بود واقعلا تیلا جونم
من الان پسرم دو هفته اش است و خیلی از این حالاتی رو که گفتی توی این مدت تجربه کردم... و کاملا با نصیحت مادرت موافقم.
یک بوس گنده
سوسکی
واقعا مامانتون چه حرف قشنگی گفتن...واقعا درسته. راستی چرا میخوای از آلمان خرید کنی؟ خوب چرا از همون ایرلند خریداتو انجام نمیدی؟
پی براه جانم باز شما حداقل یه شوهر داشتی که بهت دلداری بده من که همون رو هم نداشتم. شوهرم رفته بود انگلیس خودم بودم و خودم. واقع دست تها تو غریت بچه داشتن کار سختی هست شما هم خسته نباشی.
مرسی المیرا جانم امیدوارم تو هم دیگه سر وقت افسردگی و این حرف ها نروی. مواظب خودت دخمل گل باش.سوسکی جونم من هر چی سعی کردم واسات کامنت تبریک این حاج اقا رو که قراربود حاج خانم بشه بفرستم نشد که نشد. خیلی مبارک باشه مامان سوسکی نازنین . این ماهای اول خیلی ماهای سخت و طاقت فرسایی هست خیلی مواظب خودت باش.
گلامور جان فکر مردم آلمان انتخاب های بیشتر و ارزون تری دارم نسبت به ایرلند. نمیدونم شاید اشتباه میکنم.
ارسال یک نظر