۷/۲۲/۱۳۸۴

دردناکترين صحنه

ديروز و امروز بد ترين روزهای زندگی ما بود
جوجو نازنين ام مريض شده و به شدت تب کرده ٬ هر چي شیر می خورد همه رو بالا می آورد . الان دو روزه دیگه شير هم نمي خوره .
پنج شنبه شب برديمش بيمارستانی که دنیا آمده بود. چون بیمارستان پنج شنبه ها تعطیل هست. نگهبان با دو ساعت پشت ایفون سوال و جواب کردن در رو باز کرده بهمون گفت صبر کنيم. ده دقيقه بعدش يه خانم دکتری امده تو خيابون ميگه چی شده لباس بچه رو بزن بالا من معاينه اش کنم. من هم با عصبانيت گفتم اين جا تو خيابون؟ خيلی راحت ميگه اره بيمارستان امروز تعطيل هست. يه کم به صدای قلب بچه گوش ميده بعد ميگه حال بچه خيلی بده؟ ما راهنمايی کرده تو اتاق نگهبان رو تخت نگهبان دوباره بچه رو معاينه میکنه میگه اره حالش خیلی بده؟ من هم باخشم بهش میگم دارم می بینم.حالا باید چه کار کنیم. میگه ببریدش یه بیمارستان دیگه. ما هم بدو بدو بچه رو برداشتیم که بریم داد میزنه که بیاید پول ویزیت دکتر برو بدهید.

رفتیم بیمارستان مثلا شبانه روزی دقیقا نیم ساعت تو قسمت پذیرش و پر کردن فرم معطل شدیم. بعد راهنمایی شدیم پشت در اتاق دکتر یه کم صبر کردیم خانم نرس امده هزار تا سوال بی خود و لبخند که چه ژاپنی تون خوبه( حالم از این جمله دروغی به هم میخورده) چه بچه خوشگلی صبر کنید تا دکتر بیاید.

دکتر سه بار تلاش می کنه از دست بچه رگ پیدا کنه. سوزن رو فرو میکنه تو دست بچه بعد دنبال رگ می گرده . جیغ های وحشتناک جوجو دردناک ترین صحنه زندگی من تا به امروز هست. بالاخره موفق میشه یه سرم وصل میکنه . بعدش هم خداحافظ اگر خوب نشد باز فردا بیاید.

امروز باز جوجو رو بردیم یه دکتر دیگه کلی ازش خون گرفتن . دست های کوچولوش تمام زخمی شده و من هر وقت بهش نگاه می کنم گریه ام می گیره. خوشبختانه ازمایشات خوب بوده و جوجو ام مشکل میکربی نداره فقط ویروس گرفته . فعلا شیر می خوره اما همچنان تب اش خیلی بالاست.
جوجو نازنین ام زود خوب شو. طاقت شنیدن اونق اونق که با ناله میگی و دیدن قیافه بی حالت و پیچ های رو که به خودت می دی رو ندارم.

هیچ نظری موجود نیست:

Lilypie 3rd Birthday Ticker