۷/۰۹/۱۳۸۴

دیدار جوجویی

تا اين جا گفتم که من شوهرک دو تايی به اين نتيجه رسيديم٬ که جوجو خوشگل نيست. بعد از آن من راهی اتاق شدم که از بيهوشی در بيايم. شوهرک هم راهی خانه تا برای من لباس و وسائل مورد نياز رو بياره.

تا عصر آن رو که گيج بودم.خیلی حاليم نبود. شب يه کم حالم بهتر شد. زنگ زدم که نرس جوجو رو بياره من ببينم. که گفت نميشه. استراحت کن. يه کم خوابيدم تو خواب تا دست به شکمم ميزدم٬ دچار وحشت مي شدم. که ای داد بيداد جوجوم نيست. دوباره زنگ می زدم که جوجوک رو بیارید من فقط یه لحظه ببینم. که می گفتند نمیشه. پرسیدم این جوجو من شیر خورده ؟ گفتند نه. تا ده ساعت بهش هیچی نمی دهیم بعدش شروع می کنم به شیر بطری دادند.
شب چشمتون روز بد نبينه ٬دچار چنان قلب دردی شدم که اصلا احساس نمی کردم٬ جايی دیگری از بدنم درد مي کنه. تا صبح من بال بال زدم نرس و دکتر ها هزار جور آزمايش مي کردند شوهرک بيچاره هم راه ميرفت میگفت حالا چی کار کنم. که من با همه دردم از کارهاش خندم می گرفت.
ساعت ده صبح که مي خواستند سرم رو عوض کنند یه دفعه یادم آمد. که وای من به این سرم آلرژی دارم و این قلب دردم هم مال همون هست. تو جراحی قبلی که داشتم٬ هم همین طور شده بودم. وقتی سرم را قطع کردند. به فاصله یک ساعت خوب شدم و دیگه از درد خبری نبود.
حالا باز نوبت جوجو بازی بود. هر يک ساعت به يک ساعت من زنگ ميزدم جان مادرتون ٬ جان پدرتون ٬ جان هفت تا خدا تون اين جوجو من رو بياريد٬ من ببينم. آن ها مي گفتند: بگير بخواب جوجو بی جو جو. آخه بابا جان مگر من مي توانستم بخوابم هر وقت مي خوابيدم٬ دچار کابوس های وحشت ناک ميشدم. کابوس مي ديدم تو اتاق جراحی هستم و شکمم و باز کردند ولی توش چيزی نيست و من خودم با دست خودم تمام دل و روده ام رو مي ريختم بيرون و داد ميزدم من خودم ديدم جوجو اين تو بود جوجوم کجاست. يا خواب ميديدم شکمم رو باز کردند و توش يه سنگ هست. خلاصه آنقدر خوابهای بد مي ديدم. بالافاصله بعد بيدار شدن٬ زنگ ميزدم که اين آکاچان را بابا يه لحظه بدهيد من ببينم. خب البته که جواب منفی بود.

از بعدازظهر روز دوم شروع کردم به فکر کردند٬ که نکنه جوجو زنده نیست. و اینها دارند این جوری سر من گرم می کنند٬ تا حالم بهتر شد٬ بعد بهم بگویند. تمام حواسم رو جمع می کردم تا بیاد بیارم که آیا تو اتاق جراحی صدا جوجو رو شنیدم یا نه ؟ گاهی به این نتیجه می رسیدم که آره شنیدم گاهی هم می گفتم نه یادم نیست فقط دیدمش ٬ولی صدایی ازش نبود.
غیر مستقیم از شوهرک میپرسیدم وقتی تو جوجو رو دیدی گریه می کرد؟ گفت: نه. دیگه آماده بودم که بزنم تو سر خودم که وای حتما مرده . که شوهرک گفت : اما چشماش باز بود. انگشت من رو هم سفت گرفت بود.

تا شب ماجرا ها داشتیم. آخرین بار که زنگ زدم . نرس از پشت میکرون پرسید: درد داری ؟ چی می خواهی؟ می خواهی بهت یه درد کش تزریق کنم.من گریان داد زدم درد ندارم٬ تنها چیزی که می خواهماین هست که آکاچان رو ببینم. این همه آن چیزی که من می خوام. پشت سر هم به انگلیسی و ژاپنی با داد و گریه این رو می گفتم. فکر کنم ٬ نرس ها دیدند من راستی ٬راستی دارم ٬خل و چل می شم. فقط پنج دقیقه جوجو رو آوردند . گفتند فردا اجازه می دهند من بغلش کنم.باید تا آن وقت صبر کنم.

تا خود صبح من حتی یه لحظه هم نخوابیدم. ساعت ۶ صبح زنگ زدم که صبح شده جوجوم رو بیارید. گفتند خیلی زوده. تا ساعت ده که اول باید شیر بخوره ٬ بعد باید حموم کنه طولش دادند. این ساعتها به من قرن ها گذشت.ساعت ده و نیم در زدند یه نرس که به فارسی گفت: صبح بخیر۹ واین کارش احلس خوبی در من گذاشت) یه دونه جوجو خوشگل عین ماه برام آورد. به محض ورودش من چنان گریه ای سر دادم٬ که دل هر چی سنگ بود آب شد. ٬پیش خودم فکر کردم بس کو آن دماغ گنده ؟ این که مماغش خیلی کوچولو هست.خیلی هم خوشگه. یا این عوض شده یا من تو این سه روزه سوسک سیاه شدم.

یه ده دقیقه ای جوجو بغل گریه کردم.قیافه نرس ها دیدنی بود. هی می پرسیدند که جایی ات درد میکنه ؟ من هم هی می گفتم: من خیلی خوبم ٬ فقط خیلی خوشحالم.فکر کنم تو فرهنگی که مادر ها بچه هاشون رو نمی بوسند و کلا فرهنگ بوسیدن وجود نداره همشون فکر می کردند من یه دیوونه هستم.
و این بود ماجرای اولین دیدار من و جوجو طلایی ام بعد سه روز. به قول شوهرک خدا رحم به همون کرد من خاله سوسکه نبودم.

اینها رو این جا نوشتم. چون فکر می کردم این جا یه جور دفترچه خاطرات من هست. و بعدش هم مطمئن هستم ما هر جای دنیا زندگی کنیم این جوجو خواندن و نوشتن فارسی حتما یاد خواهد گرفت. و این جا رو حتما روزی خواهد خواند. و آنوقت میدونه مادرش برای اولین دیدارش چه بال بالی زده.

هیچ نظری موجود نیست:

Lilypie 3rd Birthday Ticker