دوشنبه بیست وچهارم زانویه دوهزار و پنج به سرعت برق از مدرسه پا زدم تا بیمارستان موتوناگا. برگه گرفتم و منتظر شدم. همه فکر می کردم نکنه اشتباه کنم بعد به خودم می گفتم نه اشتباه نمی کنم از همین حالا تکون هاش حس می کنم. از فکرم خنده ام می گرفت. سعی می کردم فقط لبخند بزنم نه قههقه تا مردم آن جا فکر نکنند خل شدم. اما واقعیت این بود که دلم می خواست آنقدر بلند بخندم که تمام دنیا صدام رو بشنوه.
چند دقیقه بعد آزمایش خون دادم و لحظه ای بعد سن سی من رو صدا کرد و به اتاقش رفتم. خیلی خشک و بی احساس گفت: شما حامله ای! کمتر از یک ماه. ماه دیگر هم بیا ببینمت.
چنان چشمانم برق میزد و قلبم تند تند میزد که احساس می کردم همین الان قلب ام داره از دهانم در میاید.
چند دقیقه بعد آزمایش خون دادم و لحظه ای بعد سن سی من رو صدا کرد و به اتاقش رفتم. خیلی خشک و بی احساس گفت: شما حامله ای! کمتر از یک ماه. ماه دیگر هم بیا ببینمت.
چنان چشمانم برق میزد و قلبم تند تند میزد که احساس می کردم همین الان قلب ام داره از دهانم در میاید.
از در که آمدم بیرون پیش خودم فکر کردم هرگز دیگر به این بیمارستان نخواهم رفت. دکتر حتی به خودش زحمت نداد به من یه امید تو کوزای ماس بگه!! (آخرش جوجو تو همین بیمارستان توسط همین دکتر دنیا آمد).
بعدش پپش خودم فکر کردم چه اهمیت داره تبریک آن سن سی اخمو. مهم اینه که من امروز خوشحالترین روز زندگیم هستم. خدا هزار بار ازت ممنونم.
باید می رفتم دانشگاه ساعت سه کلاس داشتم. اما رفتم خونه تا خبر آزمایش رو به قلی بدم. قلی شب تا صبح بیدار بود درگیر یه پروزه. تا صدای در رو شنید مثل فنر از خواب پرید گفت: آزمایش دادی؟ جواب رو میدهند؟ گفتم جواب رو همین دقیقه دادند منفی بود.
گفت: فکر می کردم اشتباه می کنی. حالا ناراحت نباش. دیر نشده که ....
بعدش پپش خودم فکر کردم چه اهمیت داره تبریک آن سن سی اخمو. مهم اینه که من امروز خوشحالترین روز زندگیم هستم. خدا هزار بار ازت ممنونم.
باید می رفتم دانشگاه ساعت سه کلاس داشتم. اما رفتم خونه تا خبر آزمایش رو به قلی بدم. قلی شب تا صبح بیدار بود درگیر یه پروزه. تا صدای در رو شنید مثل فنر از خواب پرید گفت: آزمایش دادی؟ جواب رو میدهند؟ گفتم جواب رو همین دقیقه دادند منفی بود.
گفت: فکر می کردم اشتباه می کنی. حالا ناراحت نباش. دیر نشده که ....
خنده ام گرفت. فهمید دروغ می گم. بلند شد گفت نهار که نخوردی بیا بریم بیرون نهار بخوریم. گفتم باشه من کلاس نمی رم. بریم رستوران جاپنی مورد علاقه تو بعدش من باید برم پاناسونیک امشب خیلی کار دارم.
گفت پاناسونیک ول کن. زنگ بزن بگو نمیایی. بریم می خواهم برات دستبند بخرم. هر چی گفتم من امشب جلسه دارم نمی توانم باشه آخر هفته. گفت نه نه نه همین الان!! روز به این مهمی زنگ بزن بگو نمی یایی.
چه روزی بود آن روز .
به اولین کسانی که خبر دادم دو تا دوست ایرانی ام بودند. که با آن کیک بالا که روشو نوشته آکاچان ( بچه) باهم جشن گرفتیم.
پروانه جونم شرمنده من پرشین گیگ ندارم. کسی پرشین گیگ داره یکی برای من هم بفرسته ثواب دنیا آخر نصیب اش باد
این هم برای دوست نازی که این روزها دلش شکسته.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر