دلم برای این وبلاگ خاک گرفته که سر و روی به هم ریخته اش حالم رو بهم میزنه عین این شلخته هاهر چیزش یه ساز می زنه حسابی تنگ شده دلم می خواد از هزار و یک چیز بنویسم.
اولا از هم بنویسم که من چه کار کنم تا این شوهر از کانادا خوشش بیاید? گوشه گوشه این کشور رو گشت نه تنها احساسش بهتر نشد بلکه بدتر شد . چپ و راست می گیه این کانادا چی داره ؟ واقعا این کانادا چی داره ؟ کشور از این مزخرف تر نمیشه از من ۹۰۰ دلار تکس کم می کنه ای مرده شور این کانادا رو ببره حالم ازش بهم می خوره مملکت عقب مونده یخ زده. حالا من عاشق سینه چاک کانادا چه کار کنم ؟ چی جوابش رو بدهم که خدا رو خوش بیاید ؟ چی کار کنم که این کشور یخ زده برای من واقعا واقعا وطن هست و در هیچ جای دنیا این احساس تعلقی رو که به این جا دارم رو ندارم ؟ چه کار کنم ؟ مشکلمو چاره کنم؟
راستی حرف وطن شد یادم می یاد آن وقت ها که تو ژاپن بودم یه بار گفته بودم من برای ایران خیلی احساس تعلق و وطن بودن رو ندارم .( یه چیزی تو همین مایه ها الان دقیقا یادم نیست ). من فکر می کنم آدمها همه هر روز تعییر می کنند. و چون آدم تو هر کشوری با توجه به شرایط و محیط جدید تغییر می کنه وقتی بر می گرده به کشور خودش چون آدمها تو ایران هم خواه ناخواه تغییر کردند این وسط یه شکاف بزرگ ایجاد میشه که دیگه نه آدم این وری میشه نه آون وری . نمی دونم چیزی که میخواهم بگم رو تنوانستم برسونم یا نه؟ یادم می یاد یه بار با خانم حنا هم در مورد این موضوع صحبت می کرد و بهش گفتم که دیگه نمیتوانه برگرده ایران و زندگی کنه . حتی اگر بر گرده خیلی بهش سخت خواهد گذشت . یادم می اید ان وقت حرفم رو رد کرد و زیاد خوشش هم نیومد . ولی می بینی که حالا کم کم داری به حرفم می رسی خانم حنا جونم . من دوتا دامن بیشتر در این غربت پاره کردم خانم حنا جونم کم کم برگشتن حتی برای مسافرت هم برات سخت میشه . میگی نه ؟ حالا باهات شرط میکنم.
از حدودا دو سال پیش تا تابستان امسال به نظرم وضعیت مردم تو ایران به شدت فرق کرده بود. به نظرم خیلی بیشتر و بیشتر به فکر مادیات بودند. خیلی دوستی ها کمرنگ تر شده بود . تجملات تو زندگی مردم خیلی بیشتر شده بود. یه مارکهای و برندی های که شاید خیلی هم مهم نبودند تو ایران کلی برای خودشون برو بیا داشتند .
نمیدونم من همیشه گفتم باز هم می گم مردم را تو ایران خیلی خیلی سخت دیر میشه فهمیده و درک کرد حالا شاید از نظر من .
امروز برای اولین بار دختر خودش تنها رفت مهدکودک از ساعات ۸ تا ۵. راستی من بالاخره یه جا براش پیدا کردم که بیشتر شبیه این نوا خونه ها که بچه های یتیم رو نگه می دارند هستند تا مهد کودک . ولی خوب چاره ای نیست هم خودش کلافه شده هم من کلی از کار زندگی افتاده فعلا بره همین جا تا شاید یه جای دیگه جای خالی به ما نوبت دادند.
این جا که میره هر مارک لباسی رو نمیتوانه بپوشه تامی و گپ میشه بپوشند اشکال نداره.
یادتون هست من سر حاملگی چقدر هندونه می خوردم . حالا دختر عاشق واتر دونه هست . واتر ملون هندونه رو قاطی می کنه شده واتر دونه . تا قبل از این که برم ایران خودم رو می گشتم یه سلام بگو می گفت های های . حالا خودم رو میکشم که یه های بگه میگه سلام . فقط شب اول تو فرودگاه یه کم مشکل داشت با همه غریبی می کرد بعد حسابی راه افتاد. الان تو این مهد کودک که میره همه دیگه خاله هستند همه رو خاله صدا می کنه .
امروز من شوهر همه کار وزندگی رو تعطیل کردیم دخترک رو گذشتیم مهد کودک خودمون دوتایی رفتیم پیاده ساعت ها تو شهر چرخیدن کلی عکس گرفتن با هم نهار خوردن . هر چند هر دو تا مون مدام از شیرین زبونی دخترک حرف زدیم همش گفتیم انکار یه چیزی کم داریم . چیزی گم کردیم .ولی جای شما خالی خیلی خوش گذشت.
بعد مدتها یه دل سیر وبلاگ خواندم تازه فهمیدم که دوتا مامان به وبلاگستان اضافه شده. کلی خوشحال شدم نشستم هی وبلاگ شون رو زیر رو کردن یاد خاطرات گذشت کردن. راستش خیلی وقت بود میخواستم بگم قشنگ ترین و شیرین ترین قسمت بچه دار شدن همون قسمت حاملگی هست . تا دوسال اول آنقدر سخت هست . آنقدر همه چیز زندگی بهم می خورده خواب خوارک روابط زناشویی همه چیز و همه چیز. همه به من می گفتند خیلی سخت هست. من هم آماده بودم ولی واقعا واقعا باورم نمی شد که دیگه اینقدر سخت باشه. پوست من یکی که گنده شد.
ولی الان دوباره داره خوبو شیرین میش.ه وقتی دخترک به حرف زدن افتاده و جیشش رو هم میگه تازه دارم یه نفسی می کشم احساس می کنم یه کم کارم سبک تر شده . پس مامان های تازه با کلی تبریک کمریند ها خیلی محکم حداقل برای دوسال ببندید.
راستش می خواهم یه تصمیم برای زندگی بگیریم . باید خیلی فکر کنم. دلم میخواست تو این وبلاگ می نوشتم و از راهنمایی شما استفاده می کردم ولی حوصله این رو که حالا کامنت بذارند یا ای میل بزنند که داری قمپز میدی دروغ می گی کلاس میزاری و این حرفها رو ندارم. حالا شاید به قول خانم حنا این خودکشی رو کردم اگر دیدیم دیگه خیلی دستم بسته هست نمیتوانم تصمیم بگیریم.
راستی من تو هیچ جای دیگه حداقل تو کشورهای که زندگی کردم ندیدیم اینقدر مردم به انذازه مردم تو ایران همدیگر رو متهم به دروغگویی کنند. حتی این موضوع از مسافرت قبلی من به ایران هم بیشتر شده بود. تو یه جمعی ۳ نفر هستند .یکی حرف میزنه ان دوتا دیگه سر دو گوش هم می کنند به هم می گویند داره دروغ میگه . راستی چرا مردم تو داخل ایران اینقدر نسبت به هم بی اعتماد هستند؟
راستی من امشب چقدر راستی و واقعا گفتم . دلم پوسید خیلی وقت بود دلم می خواست یه پست طولانی بنویسم
اولا از هم بنویسم که من چه کار کنم تا این شوهر از کانادا خوشش بیاید? گوشه گوشه این کشور رو گشت نه تنها احساسش بهتر نشد بلکه بدتر شد . چپ و راست می گیه این کانادا چی داره ؟ واقعا این کانادا چی داره ؟ کشور از این مزخرف تر نمیشه از من ۹۰۰ دلار تکس کم می کنه ای مرده شور این کانادا رو ببره حالم ازش بهم می خوره مملکت عقب مونده یخ زده. حالا من عاشق سینه چاک کانادا چه کار کنم ؟ چی جوابش رو بدهم که خدا رو خوش بیاید ؟ چی کار کنم که این کشور یخ زده برای من واقعا واقعا وطن هست و در هیچ جای دنیا این احساس تعلقی رو که به این جا دارم رو ندارم ؟ چه کار کنم ؟ مشکلمو چاره کنم؟
راستی حرف وطن شد یادم می یاد آن وقت ها که تو ژاپن بودم یه بار گفته بودم من برای ایران خیلی احساس تعلق و وطن بودن رو ندارم .( یه چیزی تو همین مایه ها الان دقیقا یادم نیست ). من فکر می کنم آدمها همه هر روز تعییر می کنند. و چون آدم تو هر کشوری با توجه به شرایط و محیط جدید تغییر می کنه وقتی بر می گرده به کشور خودش چون آدمها تو ایران هم خواه ناخواه تغییر کردند این وسط یه شکاف بزرگ ایجاد میشه که دیگه نه آدم این وری میشه نه آون وری . نمی دونم چیزی که میخواهم بگم رو تنوانستم برسونم یا نه؟ یادم می یاد یه بار با خانم حنا هم در مورد این موضوع صحبت می کرد و بهش گفتم که دیگه نمیتوانه برگرده ایران و زندگی کنه . حتی اگر بر گرده خیلی بهش سخت خواهد گذشت . یادم می اید ان وقت حرفم رو رد کرد و زیاد خوشش هم نیومد . ولی می بینی که حالا کم کم داری به حرفم می رسی خانم حنا جونم . من دوتا دامن بیشتر در این غربت پاره کردم خانم حنا جونم کم کم برگشتن حتی برای مسافرت هم برات سخت میشه . میگی نه ؟ حالا باهات شرط میکنم.
از حدودا دو سال پیش تا تابستان امسال به نظرم وضعیت مردم تو ایران به شدت فرق کرده بود. به نظرم خیلی بیشتر و بیشتر به فکر مادیات بودند. خیلی دوستی ها کمرنگ تر شده بود . تجملات تو زندگی مردم خیلی بیشتر شده بود. یه مارکهای و برندی های که شاید خیلی هم مهم نبودند تو ایران کلی برای خودشون برو بیا داشتند .
نمیدونم من همیشه گفتم باز هم می گم مردم را تو ایران خیلی خیلی سخت دیر میشه فهمیده و درک کرد حالا شاید از نظر من .
امروز برای اولین بار دختر خودش تنها رفت مهدکودک از ساعات ۸ تا ۵. راستی من بالاخره یه جا براش پیدا کردم که بیشتر شبیه این نوا خونه ها که بچه های یتیم رو نگه می دارند هستند تا مهد کودک . ولی خوب چاره ای نیست هم خودش کلافه شده هم من کلی از کار زندگی افتاده فعلا بره همین جا تا شاید یه جای دیگه جای خالی به ما نوبت دادند.
این جا که میره هر مارک لباسی رو نمیتوانه بپوشه تامی و گپ میشه بپوشند اشکال نداره.
یادتون هست من سر حاملگی چقدر هندونه می خوردم . حالا دختر عاشق واتر دونه هست . واتر ملون هندونه رو قاطی می کنه شده واتر دونه . تا قبل از این که برم ایران خودم رو می گشتم یه سلام بگو می گفت های های . حالا خودم رو میکشم که یه های بگه میگه سلام . فقط شب اول تو فرودگاه یه کم مشکل داشت با همه غریبی می کرد بعد حسابی راه افتاد. الان تو این مهد کودک که میره همه دیگه خاله هستند همه رو خاله صدا می کنه .
امروز من شوهر همه کار وزندگی رو تعطیل کردیم دخترک رو گذشتیم مهد کودک خودمون دوتایی رفتیم پیاده ساعت ها تو شهر چرخیدن کلی عکس گرفتن با هم نهار خوردن . هر چند هر دو تا مون مدام از شیرین زبونی دخترک حرف زدیم همش گفتیم انکار یه چیزی کم داریم . چیزی گم کردیم .ولی جای شما خالی خیلی خوش گذشت.
بعد مدتها یه دل سیر وبلاگ خواندم تازه فهمیدم که دوتا مامان به وبلاگستان اضافه شده. کلی خوشحال شدم نشستم هی وبلاگ شون رو زیر رو کردن یاد خاطرات گذشت کردن. راستش خیلی وقت بود میخواستم بگم قشنگ ترین و شیرین ترین قسمت بچه دار شدن همون قسمت حاملگی هست . تا دوسال اول آنقدر سخت هست . آنقدر همه چیز زندگی بهم می خورده خواب خوارک روابط زناشویی همه چیز و همه چیز. همه به من می گفتند خیلی سخت هست. من هم آماده بودم ولی واقعا واقعا باورم نمی شد که دیگه اینقدر سخت باشه. پوست من یکی که گنده شد.
ولی الان دوباره داره خوبو شیرین میش.ه وقتی دخترک به حرف زدن افتاده و جیشش رو هم میگه تازه دارم یه نفسی می کشم احساس می کنم یه کم کارم سبک تر شده . پس مامان های تازه با کلی تبریک کمریند ها خیلی محکم حداقل برای دوسال ببندید.
راستش می خواهم یه تصمیم برای زندگی بگیریم . باید خیلی فکر کنم. دلم میخواست تو این وبلاگ می نوشتم و از راهنمایی شما استفاده می کردم ولی حوصله این رو که حالا کامنت بذارند یا ای میل بزنند که داری قمپز میدی دروغ می گی کلاس میزاری و این حرفها رو ندارم. حالا شاید به قول خانم حنا این خودکشی رو کردم اگر دیدیم دیگه خیلی دستم بسته هست نمیتوانم تصمیم بگیریم.
راستی من تو هیچ جای دیگه حداقل تو کشورهای که زندگی کردم ندیدیم اینقدر مردم به انذازه مردم تو ایران همدیگر رو متهم به دروغگویی کنند. حتی این موضوع از مسافرت قبلی من به ایران هم بیشتر شده بود. تو یه جمعی ۳ نفر هستند .یکی حرف میزنه ان دوتا دیگه سر دو گوش هم می کنند به هم می گویند داره دروغ میگه . راستی چرا مردم تو داخل ایران اینقدر نسبت به هم بی اعتماد هستند؟
راستی من امشب چقدر راستی و واقعا گفتم . دلم پوسید خیلی وقت بود دلم می خواست یه پست طولانی بنویسم
۱۳ نظر:
آخیش جیگرم حال اومد اساسی با این وراجی هات از نوع خوب خوبش. می گم که پاشو بیا تورنتو. اگه شوهرت خوشش نیومد هرچی دلت می خواد بهم فحش بده. باهات شرط می بندم اگه شوورت تورنتو ببینه یک دل که نه صد دل عاشقش می شه.
Tila jan salam
tabestani ke gozasht 5 hafte Canada boodam va 3 hafte az in moddat ro Toronto, be nazaram besyar jaye sakhti baraye zendegi oomad,bi esalat,sakhtegi,masnooyi,va kholase aslan be delam nachasbid,fekr mikonam kasani ke tajrobey zendegi dar europe ro dashte bashan,ba oon esalat va farhang va ravesh e oroopayi adat karde bashan ,zendegi tooye Canada kheyli barashoon sakht mishe,shayad shohar e shoma ham nakhod agah az in masayel narahat hastan,ma be onvan e mohajer hamishe yek meghdar bohran va ya shayad tazadd e farhangi ro hess mikonim,,vaaay be zamani ke keshvar e mizban e khodesh yek ashe shalam shoorba ye haftad o do mellat bashe,,Canada be del e man ham aslan nachasbid,ajib sakhtegi va bi esalat e in mamlekat,
salaam
be nazare man ham bad az ye modat kharej az iran zendegi kardan kheili sakhteh ke adam bargardeh. na inke begam invar adam fil hava mikoneh oonvar nemituneh. vali hadeaghalesh ineh ke hamun khaleh zanaka bazihaye tu iran nist. ya inke ageh zahmat mikeshi va kaar mikoni akharesh ye chizi dar miad. dorosteh ke in maliati ke midim vaghan ziadeh vali dar kolesh har chi basheh behtareh.
من هم خیلی دلم برای این پست های قشنگ و طولانی ات تنگ شده بود. یاد اون پستهات که از ژاپن مینوشتی بخیر.
سلام
من از سوئد مینویسم و وبلاگی دارم میتوانیم تبادل لینک کنیم آخه بگو دختر تو اون سر دنیا چه میکنی و من این سر دنیا چه میکنم اینجا هم یخزده و خراب شده هست نگرن نباش همدردیم سایت جالبی داری خوشم اومد من همیشه پیغام گذاشتن تو این مدلها سخته خیلی دنبک و دستک داره امیدوارم موفق بشم و برات این کامنت رو بفرستم سایت من tazin.blogfa.com هست امیدوارم دوستان خوبی برای هم باشیم.
به شوهر جون بگو ونکوور که یخ زده نیست. اقلا بیایین اینجا... راستی فقط 900 دلار تکس داده صداش در اومده... بگو بهش حالا کجاشو دیدی؟
pashin biayin Toronto ke dige aasheghesh mishin ... khoshhalam ke neveshti Tila joon ...shad bashi ...shabnam
سلام تیلا ناز نازی من از تبریکت منونم . منم حس میکنم دوران بارداری خیلی ززیباست و با وجودیکه میدونم با اومدن بچه روال زندگی به هم میریزه تا مدتها ، اما مطمئنم زیباییهاش باعث کمرنگ شدن سختیهاش میشه . بازم مرسی و هزار تا بوس
با اون قسمت بچه و حاملگی که خیلی موافقم.
در مورد حرفهات هم راستش یادم نیست قبلن چی بهم گفتیم اما حتمن حق با تو بوده. خودم هم به همین فکر میکنم که دیگه غیر از دیدن خونواده ام برای رفتن به ایران زیاد میلی ندارم.
ترزا چن رو ببوس
سلام ... پاک مهدکودک ..چه سریع میگذرد ....یکی که زیادی دروغ میگیود به همه مشکوک هست که دروغ میگویند : وقتی من نتوانم راست بگویم دیگران هرگز ... شاید در ایران دروغگو زیاد داریم و همه هم به دیگران مشکوک ....
چه خوب شد که دوباره می نویسی تیلا جان . جای نوشته هایت این مدت حسابی خالی بود. خودت و آن جوجو طلایی بلا را که دیگر برای خودش خانمی شده می بوسم.
Tila khoshgelam, hala bia bebin weblogam zood baaz mishe ya na? jojo at chetore? aksesh baram befrest. belakhare ma baham familim dige. ha ha ha. booos
منم دیگه احساس وطن واسم معنانداره
ارسال یک نظر