۷/۰۹/۱۳۸۷

لندن گردی قسمت اول

از من گوش می کنید هیچ وقت دو تا موزه رو پشت سر هم نبینید. مگر این که دیگه چاره ای نداشته باشید. پاشید برید یه کم لندن گردی کنید.
با من می آیی؟


پاتون رو میذارید بیرون سر به هوا نشوید.این ور آن ور رو نگاه نکنید.پرو پاچه کسی رو هم دید نزید. عین بچه خوب سرتون بندازید پایین زمین رو بخوانید که حالا باید کدوم ور رو نگاه کنید؟! دیر بجنبی ماشین می اید میزنه له می شوید.
یادتون باشه شما تو لندن پشت رو می شوید.


حالا یه کمی تاکسی ها رو نگاه کنید. بی خود نیست این آلمانی ها اینقدر به صنایع ماشین سازی انگلیس می خندند. تو دانشگاه ها اینجا صنعت ماشین سازی انگلیس جوک هست. خوب شد جمعش کردند خیلی ابروریزی بود.


جان من طراحی رو نگاه کن آخه!!


این همه جا دنیا صنایع ماشین ساز داره این شاه ایران هم رفت واسه ما تکنولوزی خرید ها پیکان!!!



خطرناک نبود مردم رو هم نگاه کنید.


حالا همین جور قدم زنان برید بیرون شهر و نگاه کنید. یادتون باشه لندن شهر بارون و باد هست حتما لباس مناسب بپوشید.




راست و چپ تون رو هم داشته باشید.



باجه تلفن ها رو هم نگاه کنید. اما حتی اگر کار واجب هم داشتید داخلش نشوید.



گفتم که داخلش نشوید نگفتم؟!!




این ساعت رو که دیگه همه می شناسید.




برج ساعتBig Ben در ۷ سپتامبر ۱۸۵۹ ساخت شد. که اول اولش برای نواختن زنگ سال نو در لندن از استفاده می شد.
این بلندترین ساعت دنیا از قسمت های مختلف شهر قابل دیدن هست. ‌زنگ ( زنگوله) ساعت حدود ۱۴ تن وزن داره. و اسمش رو هم از سر بنجامین هال کسی که برای اولین بار سفارشش داد گرفته.
چهار ساعت تو چهار طرف برج نصب شده که روش با خط لاتین نوشته شده خداوند ملکه ویکتوریا را حفظ کند.
خیلی افراد محدودی فقط اجازه دارند برند بالای برج ساعت. *





از نظر مردم انگلیس این برج ساعت مهم ترین نماد انگلیس هست. عین برج ایفل پاریس.


حالا یه کم ان دور ور بچرخید از زیاد دور بر پلیس نرید خطرناک هست. شوخی موخی هم با پلیس نکنید. مخصوصا بعد از ترکیدن مترو لندن پلیس اصلا شوخی موخی سرش نمیشه. خیلی حطرناک هست.


عکس دزدی. صاحب اش نمیدونم کی هست. من دوربین ام شارژ نداشت عکس بگیریم.


حالا برید چشم لندن رو هم ببنید.

به این چشم و چراغ لندن که چراغ هزاره هم گفته میشه در سال دوهزار به عنوان نماد لندن مدرن متولد شد.
تو آن زمان(۱۵۳ متر) بلندترین چرخ فلک دنیا بود.که بعدش در مه سال ۲۰۰۶ تو چین یکی دیگه ساختند که ۱۶۰ متر بود. بعدش هم در فوریه ۲۰۰۸ سنگاپور یه ۵ متر بلندترش رو ساخت تا رکورد دار بلندترین چرخ فلک دنیا باشه.


۱۴.۵ پوند باید پیاده شوید تا برید سوار این چشم لندن شوید که خوب به نظر من خیلی ارزشش رو نداشت.
حالا یواش یواش برید شام بخورید. اما جان من فقط رستوران هندی و ایتالیایی نرید که خیلی غذاهاش بد بود. من هم نهار هم شام بدی داشتم اصلا به نظر من نرید رستوران یه ساندویچی چیزی بخورید از گرسنگی نمیرید. حالا از من گفتن بود دوست داشتین برید رستوران کلی پول بدهید بعد شب هم تا صبح از گرسنگی نخوابید.



از این برج پل هم با هزار زحمت و التماس به دوربین یه عکس گرفتم که آن هم تو تاریکی شب معلوم نبود.


حالا خودمون دوربین نداریم. از اینترنت که میشه یه عکسی پیدا کرد.
این پل لندن نیست. مردم به اشتباه بهش پل لندن می گوید. این برج پل هست. پل لندن رو بعدا می بینیم باشه!


حالا بعد شام یواش یواش از روی این روی این پل برید هتل بخوابید. دیگه فردا خیلی کار دارید.
می خواهیم باز بریم موزه های دیگه چند تا جای دیگه! تازه یه دو تا شهر دیگه تو انگلیس هم در برنامه داریم که باید واسش نیرو داشته باشید. پس غرو غرو نکنید برید زود بخوابید. فردا خیلی کار داریم.

فقط یادتون باشه هیچ وقت هیج وقت به شوهرتون برای پیدا کردن و رزور هتل اعتماد نکنید. چون اگر مثل من جای هتل سر از یه مسافرخونه ناصر خسرو درآورید. تا صبح باید زانو هاتون رو بغل کنید بخوابید هی دوندون قروچه کنید به خودتون لعنت کنید که چرا به این شوهر اعتماد کردم واسه هتل... آخه به مرد جماعت هم میشه اعتماد کرد.

تازه میگه عزیزم خیلی هم بد نیست که . آنقدر هم فکر می کنی کثیف نیست. خوب درسته من خیلی دقت نکردم هتلش چند ستاره اس( اصلا ستاره اش کجا بود؟!!) آسانسور نداره . همین که دیدیم جای خوبی هست اتاق خالی داره رزورش کردم. هاهاها


راستی دروبین رو هم بزارید شارژ بشه تا عین من تو چشم لندن داد نزید ای باطری تموم شد.

۷/۰۸/۱۳۸۷

موزه ویکتوریا و آلبرت

















می گم شما همیشه اینقدر حرف گوش می کنید؟! خیلی من رو شرمنده کردید یه جا واسه عکس ها معرفی کردید ها (این ها رو با بدجنسی فراوان بخوانید.)
یه کم عکس از موزه ویکتوریا و آلبرت ببنید. من برم دختره رو بخوابونم بر میگردم می نویسم. مخصوصا برای میترا عزیز.


۷/۰۷/۱۳۸۷

سفرنامه- موزه ها












این هم سوعاتی من از این موزه واسه ایران دوستان عزیز



یه عالم سفرنامه نوشتنم می امد که یه دفعه همش از سرم پرید و شدم خالی از هر چی حس سفرنامه نوشتن!!
یادش بخیر ان وقت منظورم پنج شش سال پیش هست که وبلاگ نوشتن وبلاگ داری این شکلی نبود. هر وقت میخواستم جای برم از سه ماه قبل جار میزدم سه ماه بعدش هم از سفر و دیدنی ها می نوشتم.
حالا میخواهم از انگلیس جهانخوار کوچک بنویسم. پیش خودم فکر میکنی دیگه هر کسی تا حالا یه میلیونی باری سر از این جهانخوار کوچک در آورده چیز تازه ای نداره که من بخواهم برای کسی بنویسم.
اما باز گفتی شاید کسی بخواهد برای بار اول بره شاید یه چیزی تو این وبلاگ به دردش بخوره.
خوب همه کسانی که می روند انگلیس فکر کنم اول از همه سر از لندن در می آورند.

حالا تو لندن چه کار کنیم. چیزهای دیدنی لندن رو که همه خودتون می دونید.من هم یه خورده واستون مینویسم. امااول ازهمه بهتون پیشنهاد می کنم حتما حتما تا جایی که می توانید تو لندن برید موزه.
یکی از کارهای که تونی بلر نخست وزیر سابق انگلیس که خداوند عمرش بده این بود که موزه رو مجانی کرد و مردم رو از شر پول دادن برای موزه خلاص کرد.
من نمیدونم این بروان نخست وزیر جدید چه کار می کنه اینقدر مردم فحشش می دهند تو تاکسی اتوبوس موزه روزنامه های ابدوخ خیاری مترو پر بود از بد بیراه چاق و کاریکاتور هاش.
مگر این وزیر خزانه داری بلر نبود همه کارهای خوب این به اسم بلر تمام شد فقط فحش هاش موند واسه این بد بخت!!
یکی می گفت این اصلا انگلیسی نیست اسکاتیش هست باید برگرده خونه اش؟!!
خب برگردیم سر حرف خودمون من توصیه اکید می کنم رفتید انگلیس برید موزه ویکتوریا و البرت.



یه قسمت های از موزه خراب شده که همون طور نگه داشتند روی در ورودی نوشتن ان قسمتها که خراب شد کار دشمن تو جنگ بود.
دشمن که می دانید منظور این آلمان جنایتکار بوده . اما نکته جالب اش واسه من این بود که نخواستند اسمی از آلمان بنویسند. این که سعی می کنند احساسات مردم رو بر علیه هم تحریک نکنند خیلی خوبه. امام تیلا
میدانید که این دوکشور آلمان و انگلیس دشمن خونی هم هستند.اکثر دوستان آلمانی من کی گویند که ما از انگلیسی ها متنفر هستیم. وقتی می پرسی چرا؟! می گویند به ما حمله کردند خوب حق ما بود چون جنگ رو ما شروع کرده بودیم اما وقتی ما تسلیم شدیم باز زدند آلمان رو داغون کردند. راست دوروغش گردن کسانی که می گویند.
اینها رو داشته باشید تا بعد ....




دختره به آلمانی یه چیزهای میگه من نمی فهمم بهش می گم یا فارسی بگو یا انگلیسی من نمی فهمم چی می گی مادر جون زده زیر گریه که تو نمیخواهی به من گوش بدی؟!بعد هم به انگلیسی میگه تو مامان خیلی باهوشی هستی میفهمی من چی می گم می خواهی من رو ایگنور کنی!!!
تو خدا یکی بیاد به این حالی کنه من آلمانی بلد نیستم. واقعا نمی فهمم چی می گه. مامان بی سواد هم دردسری ها .

این بلا رو تو سويد هم سر من می آورد یه چیزهای رو به سوئدی می گفت یا چیزی که میخواست اسمش رو به سوئدی می گفت من بلد نبودم میزد زیر گریه حالا گریه نکن کی گریه کن . من خودم رو می کشتم تا مثلا می فهمیدم پنیر می خواد. تاریخ دوباره داره واسه من تکرار میشه.

یه جا معرفی می کنید عکس ها رو لود کنم پلیز . فکر نمی کنم بتوانم همه عکس ها رو تو وبلاگ بزارم.






۷/۰۶/۱۳۸۷

سفرنامه



این رو داشته باشید تا من برگردم.

نمی توانم بی خیال شم تا فردا.
یه سوالی دارم خانم های محترمی که از ایران می آیند برای شرکت تو کنفرانس های علمی یا هر مراسم دیگری و فقط یه مدت کوتاه این ور آب هستند بعدش بر میگردند ایران سر کار زندگی شون خب یه سری شون که خوب اعتقاد دارند و حجاب سرشون می کنند همه جا هم حجاب دارند. شکلی هم نیست.
اما یه عده دیگر که دختران دانشجو جوان یا استاد دانشگاه هستند که معلوم هست از سر ناچاری و زور یا ترس از دست ندادن شغلشون ناچارند تو کنفرانس ها با حجاب ظاهر بشوند. خب آن هم کاملا قابل درک هست و من اصلا و ابدا مشکلی هم با این موضوع ندارم.
فقط یه سوالی دارم شما هایی که تو یه جلسه دو دقیقه حجاب می پوشید تا احساس می کنید فضا امن شده حجاب تون رو در می اورد دوباره تا یه ایرانی وارد میشه احساس نا امنی می کنید روسری سر می کنید.
اصلا فکر می کنید ان طرف خارجی نسبت به کار شما چه فکری میکنه ؟!!
چه جوری این کار شما رو پیش خودش توجیه میکنه؟!!
بارها ازمن سوال شده که مثلا خانم فلانی از ایران هست تو یه جلسه روسری داره تو یه جلسه دیگه نه؟! تو یه جلسه گوشت میخوره تو یه جلسه دیگه میگه من مسلمانم گوشت غیر اسلامی نمی خورم.چرا؟!!! راستش من هیچ جوابی به سوالها ندارم می خواهم بدونم اگر از خودتون این سوالها بپرسند چه جواب میدهید ؟!!
چه طور یه فرد خارجی رو توجیه می کنید برای این رفتار؟ !! بگوید اعتقاد دارم خب چرا ده دقیقه دیگه زیر اعتقادتون می زنید. اگر بگوید از سر ترس هست آن شجاعت نقض کردنش پی میشه؟!به سوال دورویی چه جوابی خواهید داد؟!

بهتر نیست یه رفتار متعادل در پیش بگیرید ؟!! فکر می کنم طرف خارجی شما هم بهتر درکتان خواهد کرد. نمیشه به همه دنیا دولت و رفتار مردم ایران رو توضیح داد آن هم تو یه فرصت کم.
نیاز به توضیح نداره که بگم من کاملا این رفتار رو درک می کنم.اما فکر میکنم مردم جاهای دیگه دنیا تو فهمیدن این رفتار یه کم قاطی میکنند . که به نفع شما نیست.


۶/۲۷/۱۳۸۷

سه سالگیت مبارک


سه سال پیش تقریبا تو همین روزها بود. روز جمعه از دانشگاه رفتم پاناسونیک از ساعت یک ونیم تا پنج آنجا بودم.عین رباط کار کردم بدون هیچ گونه برک و تنفس چای یا چیزی. از ان جا بدوبدو دویدم چون از ساعت هفت تا نه و نیم شب شاگرد خصوصی داشتم.
وقتی درس تموم شد شاگردم گفت هفته بعد هم می آیی؟! گفتم: فکر نمی کنم دکترم گفته ۲۳ سپتامبر بیا بهت وقت سزارین بدهم.
برای خدا حافظی یه هدیه کوچک برام آورده بود. این آقا از اولین شاگرد های من بود و از همون سال اول رفتنم به ژاپن شاگردم بود و هر هفته به طور مرتب می امد رده شغلی خیلی مهمی داشت ولی شاید یکی دوباری بیشتر درسش رو کنسل نکرده بود. خیلی تو کارش جدی بود. نفس من رو هم می گرفت بس سوال می کرد.
تا برگشتم خونه دیگه ساعت حدود ده و نیم یازده شب شده بود. آن شب برای اولین بار در طول دوران حاملگی احساس کردم توان دوچرخه سوار شدن رو ندارم. دوچرخه رو دست گرفتم و پیاده یواش یواش راه افتادم سمت خونه.
شب به شوهرک گفتم این دخترک داره می آید. این رو کاملا احساس می کنم. باخنده گفت نه بابا دکتر گفت تازه ۲۳ بیای بهت وقت بدم. گفتم ک این دکتر من دیوانه هست. میدونه من مشکل دارم از ۴۰ هفته هم رد کردم تازه میگه ۲۳ بیا بهت وقت بدم.
مامان میگه کسانی مشکل من رو دارند تو همون هفته ۳۹ سزارین می کنیم. این چرا دست دست می کنه؟!!
فردا صبح روز شنبه از ساعت ۷ صبح دخترک اعلام آمادگی کرد و ساعت ۱۲ و هفت دقیقه ظهر تشریف فرما شد.
دخترکم امروز روز تولدش کله سحر با گریه و زاری از خواب بیدار شد انکار خواب بد دیده بود گریه می کرد و می گفت من چسب نمی خواهم. تمام امروز رو هم خسته و کسل بود تا بعد ظهر که دوستانش آمدن کلی سوپرایز شده و سر حال آمده .


دخترکم این اولین تولدش بود که روی زمین بود. هر دوتا تولد قبلی اش تو هواپیما بود. هر چند روز بعدش یه کیک و یه شمع سه نفر بود. ولی این اولین تولدش بود که مهمون داشت آن هم هشت نفر.

دخترک کره ای همسایه بغلی رو هفته پیش دیده بود بهش گفت: من۱۷ سپتامبر تولدم هست مامان میگه می خواهم پارتی بگیریم. ( من منظورم باز خودمون سه تا بود) میایی پارتی تولد من؟!! تو ناچاری اولین مهمونش رو دعوت کردم. بقیه دوستانش رو هم دعوت کردم. کلی امروز بعداز ظهر با دوستاش رقصید.
باش یه لباس خریده بود که روز تولدش ببوشه. این آهنگ تولد که دید گفت من لباس ابی می خواهم. عین این دخترک کوچولو.

تمام این شهر بخوانید دهات رو زیر پا گذاشتم هیچ لباس نانای به قول خودش که بچرخه پف کنه آستین هم نداشته باشه عین لباس این دخترک باشه پیدا نکردم. تصمیم گرفتم برم فرانکفورت براش لباس بخرم دیدیم آنقدر کار دارم نمی رسم. رفتم پارچه خریدم خودم با دست براش لباس دوختم.
کلی از این که لباس نانایی نای آبی پوشیده بود امروز ذوق کرد.

دخترک عزیرم تولدت مبارک. مرسی که با تولدت لذت مادر شدن رو به من هدیه کردی. من از تک تک روزهای و ثانیه های این سه سال لذت بردم از داشتنت قند تو دلم آب شد و خوشی کردم از نوازش پوست لطیفتت. دخترکم تولدت مبارک. عزیزکم دوستت دارم .

دکتر آلمانی

بالاخره بعد از این همه وقت آمدن به آلمان دیروز از زور مریضی طلسم رو شکستیم و هر سه تا مون راهی دکتر شدیم.
برای ویزیت یه دکتر عمومی سه نفر مون با دارو ۲۱۰ یورو پول دادیم. بیمه ما این پول رو ۲۰ دلار از هر نفرمون کم می کنه بقیه رو پرداخت می کنه. ( من قیمت ها رو می نویسم تا بعدا اگر خواستم یادم بمونه. یا شاید کسی خواست مقایسه کنه مزنه دستش باشه.)
به شوهر می گم من اگر کور بودم نیاز به هیچ کمکی نداشتم تمام دارو ها روش با خط بریل نابینا ها نوشته شده بود. اگر ایران بودم و کور بودم باید میزدم تو سر خودم تا هزاران نفر کمک کنند من یه دارو رو مصرف کنم.
میگه تو ایران دوتا چشم گنده هم داشته باشی باز باید بزنی تو سر خودت. دارو رو بهت میدهند نمیدونی چند تا بخوری؟ کی بخوری؟ قبل غذا بخوری ؟بعد غذا بخوری؟ کسی وقت خرید بهت توضیحی که نمیده هیچ ان چیزی رو که هم روش می نویسند قابل خواندن نیست.


مملکت که کار درست باشه همه چیزش درست و سرجاش هست. مملکت هم که تخماتیک باشه همه چیز تخماتیک هست.لا امامو المامان و التیلا

۶/۲۵/۱۳۸۷

تولد

کلی نوشتم همش پرید.
آقا ما خیلی گرفتاریم روز چهارشنبه هشت تا مهمون داریم.
من دارم خودم رو می کشم به دخترک فارسی یاد بدم. تو یوتبوب دنبال شعر های بچه ها هستم. این شعر دو تا کلمه غلط یاد دخترک داده حالا هر کار می کنم همون جور غلط می گه. به من هم میگه نه بلد نیستی تو آهنگ این جوری میگه.
این ور آب که می گویند بچه از وقتی که زبان باز هم نکرده همه چیز رو درست تلفظ کنید. حتی اگر آن غلط میگه شما درستش رو بگوید با زبان بچگانه غلط غولوط یاد بچه ندهید. آن ور آب رو دیگه نمیدونم والله کسی نیست نظارتی مشورتی چیزی به این کتاب ها و آهنگ های کودکانه بده؟!!
پر از تبعض جنسی برتری مرد به زن و خشونت و چیزهای خیلی نا مناسب سن کودک هست.

چیز بهتری سراغ ندارید ؟!! چیزی که وقتی ترجمه اش کنی کسی چشماش چهار تا نشه. عین اتل متل توتوله
آن قسمت زن کردی بستون رو ترجمه کنید ببنید چی میشه؟!!
من به هیج عنوان چیزی رو که برتری جنسی یا زن ستیزی تو باشه به دخترک یاد نمیدهم.

۶/۱۸/۱۳۸۷

ص ک۳۰ سیاسی


هفته خیلی پرکاری بود. شوهر از مسافرت آمده بود. می خواستیم تصمیم بگیریم آخر هفته رو چه کار کنیم. اینجا روزهای یکشنبه فروشگاهها تعطیل هستند.( حالا هی بگوید آمریکایی ها کانادایی ها مذهبی هستند. من هر چی دوست آلمانی دارم یکشنبه تعطیل صاف میره کلیسا. صدای ناقوس کلیسا هم که عین اذان تو کشورهای مسلمان گاه و بیگاه گوش بدبخت ما کر کرده) .
اولین جای که پیشنهاد می ده و بنده با کله می پذیرم شهر بادن بادن هست. این شهر یا بهتر بگم این دهات خوش آب و هوا در دل بلاک فورست هست. خیلی شبیه شهر رامسر ایران هست.
اغلب کسانی که تو این شهر زندگی می کنند افراد خیلی مسن ( بخوانید رو به فوت) اما شدیدا پول دار هستند. که روزگار خوش بازنشستگی رو تو این بهشت کوچک می گذارند.
این شهر پراز میلیونر و پول دار روسی هست که همراه باز جوان و زیبا در کنار رودخانه رویایی این شهر قدیم میزند.

تو زبان آلمانی بادن به معنای حمام هست. بیل کلینتون که معروف حضورتون هست عاشق این شهر هست و در ستایش این شهر فرموند: یه بادن واسه این شهر کم بوده واسه همین شده بادن بادن*
خب شهر که همه پولدار پیر پاتال حمام آب معدنی و مشت ومال به راه چیز دیگری که می خواد حالا کازینو یا قمارخانه هست که بعد از آن حمام باحال حساب بساط عیش ونوشان رو کامل کند.
کازینو بادن بادن یکی از معروفترین کازینو های این شهر هست.
بنده ناچیز خداوند که مشکل ریه دارم. از دو فرسخی من کسی سیگار بکشه میافتم رو به مرگ. ( پدرم از سرطان ریه فوت کرد.پدر خودش هم همین طور مشکل ریه تو خانواده ما خیلی ریشه دارهست.) بنابراین این جور جاها که محیط آلودتر هست اصلا وارد که هیچ نزدیک نمیشم. آخرین بار تو زندگیم فکر کنم ۱۵ سال پیش از ماقبل تاریخ بود رفتم کازینو آبشار نیگارا. بار کلاب دیسکو اینها که دیگه هم خوشبختانه از سن من گذشته.

واسه همین تصمیم گرفتیم بریم یه حمام آب معدنی اساسی. این نازگل من عاشق آب هست. معمولا روزهای آخر هفته می برمش یورپا پاد.
وقتی دید دارم لباس شنا و حوله بر میدارم جیغ و داد و خوشحالی که مامی می خواهیم بریم شنا.خب دیگه نمیشد دروغ گفت باید میگفتم آره داریم می ریم استخر.
متاسفانه تو استخر های بادن بادن بچه های زیر هفت سال رو راه نمی دهند.تا پارسال راه میدادند اما انکار یه اتفاقی پارسال افتاده و دیگه بچه زیر هفت سال رو راه نمیدهند. آز آنجایی که شهر خیلی توریستی هست و خیلی فقط برای این حمامهای ابگرمش می رند آن جا اکثر حمام ها مهدکودک داره و کسانی که بچه دارند میوانند بچه شون رو بسپارند به مهد.

رسیدم دم استخر دخترک مهدکوک وسایل بازی رو دید دیگه یادش رفت می خواست بره شنا.پرید رفت تو ما رو هم فراموش کرد.
خب من حالا چه طوری برای شما توضیح بدم این حمام های آلمانی های بی ناموس رو؟!
استخر ها معمولا دو قسمت دارند . یه قسمت اول که شبیه همون استخر های خودمون هست که خیلی کم عمق هست و مردم فقط توش راه میرند. البته خود همین قسمت هم خودش چند قسمت مخالف هست که باید برید ببنید من نمیتوانم توضیح بدهم ولی خب همشون با آب هست. قسمت دوم انواع و اقسام مختلف سونا هست. آلمانی های بی ناموس زن و مرد لخت و بدون لباس شنا میرند سونا.
کلا این جا رول هست کسی با لباس شنا نمی توانه وارد قسمت سونا بشه. همه زن و مرد باید همون جلو در مایو شون رو در بیارند برند سونا.

آنقدر سونا های آلمان متنوع و جالب هست خیلی دل کنده از این سونا سخت هست. از طرفی لخت و عور شدن جلو این همه مرد زن کار شاق ونشدنی هست. تصمیم گرفتیم حوله مون بپچیدم دور خودمون بدویم تو یه سونا ابی که خیلی معروف هست. ماموارن نیرو انتظامی همه جا مراقب هستند کسی با لباس وارد نشود. کسانی که حوله دارند رو سا لخت می کنند یا سریع بیرونشون می کنند.
آمدیم از سونا بیرون به شوهر می گم نگاه ببین چه دنیا عجیبی هست یه جای دنیا زن و مرد باید لخت شوند نیروی انتظامی سخت مراقب هست کسی از دستور سرپیچی نکنه. یه جای دیگه دنیا مردم یه چکمه نمی توانند بپوشند. لباس سفید و رنگی نمی توانند بپوشند. چهار تار مو سرشون نباید دیگه بشه.
میگه چی رو با چی مقیاس می کنی این آلمانی ها نسبت به خیلی از کشور پیشرفته هم جلو تر هستند. این همه تو فضای باز بدون هیچ کنترلی این همه مشروب می خورند تو تا حالا دیدی کسی مزاحم کس دیگری بشه. این همه آزادی دارند ولی ببین چقدر راحت رلکس هستند.


میگم آره انصاف خیلی آدمهای باشعوری هستند فقط یه کمی سگ اخلاق هستند.
میگه میدونی چرا اینها کردان رو گذاشتند وزیر کشور بشه. می گم از لنگ و پاچه مردم رسیدی به کردان نه چرا؟!
میگه کسی که مدرک فوق دپیلم سالیان سال خودش رو دکتر جا زده حتی دانشیار هم شده چه انتخاباتی برگزار کنه. اما فکر نمی کنم هر چقدر کارش تو تقلب درست باشه با این گرونی و مشکلات ایران دیگه کسی تو انتخابات شرکت کنه.
می گم شرکت می کنند خوب هم شرکت می کنند. بالخره یه راهی پیدا می کنند مردم رو می کشوند پای صندوق. فکر می کنی تو این سی سال گذشته چی کار کردند هر دور این خیمه شب بازی بود. مردم هم خب چیکار کنند از این ستون به آن ستون فرج هست بالاخره یه بد بیاد از بدتر که بهتره.

میگه بد و بدتر چیه؟! قدرت داره کاملا منتقل میشه دست خامنه ای. آقا علنا میگه شما ۵ سال دیگه هستی. بد و بدتر کدومه؟! تو هر دوره که نگاه کنی یه سری ریزش می کنند کنار گذاشته می شوند.حالا دیگه رسیده نوبت خود ذوب در ولایت ها که ناخالص هاش ریزش کنند.
نگاه کن سر این مدرک تقلبی کردان صدا یه نفر از این اصلاح طلبان در نیومد. میدونی چرا؟ چون اکثر خودشون هم به همین درد مبتلا هستند. یکی که خیلی خفه شده اصلا ازش صدا در نمی یاد خود آقای میردامادی هست که از کمبریج مدرک گرفت. اکثریت شون هم از انگلیس مدرک گرفتند. اینها پته مت ها همدیگر رو دارند به موقع اش رو می کنند. بسته به این که کی بیشتر قدرت داشته باشه ان یکی رو می زنه کنار.


من نمی دونم بابا من تنها چیزی که میدونم اینه مردم باز میرند پای این صندوق ها حضور فعالشون رو نشون میدهند.

میگه کی میره رای بده؟!

همین وبلاگ نویسان. همین خانواده هاشون. واسه سیاهی لشکر نشون دادن تو تی وی جلو خبرنگاران خارجی پز حضور فعال مردم رو نشون دادن که خوبه.
بعد هم مردم رای ندهند چیکار کنند؟ آنی که کارمند هست شغل اش رو از دست بده؟دانشجو از درسش بیافته؟ چی می دونم کلی هزینه بدهند که چی بشه؟! کور بابا همه چی. کور بابا مملکت. من کارم راه بیفته من درسم تموم بشه من گلیمم رو از آب بکشم. خونه من خراب نشه. هر چی بادا بادا.

من هم ایران بودم به جای یه رای ده بار رای می دادم. حوصله داری ها
آن بدبخت منوچهر احمدی تو زندان مرد چی شد؟ آن پسر چشش تو ۱۸ تیر کور شد چی شد. آن یکی که کشته شد چی شد. آن باطبی بدبخت نزدیک ده سال تو زندان پوسید چی شد؟ ول کن بابا حال داری ها برید رای بدهید حالش رو ببرید زندگی رو ببچسب برید بادن بادن عشق حال کنید. کی به کیه؟ رای ندادن کیلو چنده ؟ جانم فدای رهبری. من رای میدم آن هم به احمدی نژاد. اصلا چرا من به حرف رهبرم گوش ندهم.

آقا جانم فدایت من رای میدم به احمد نژاد. چون اراده تو بر این هست. آقا من رای میدهم تا روت کم بشه و آس تر از آحمدنژاد رو رو نکنی مردم شککه بشوند.
من رای میدم تا کسی یقه آن یکی دیگر رو نگیره که اگر رای داده بودی وضع بهتر از این بود. آقا من رای میدم تا مردم کمتر به جان همدیگر بیافتند همدیگر رو تکه پاره کنند. من رای میدم تا همین اب باریکه هم قطع نشه. این آب باریکه برای زندگی کافی نیست اما برای جلوگیری از نمردن کافی هست.
بالخره این وضع همین طور ادامه پیدا می کنه بقول یه بنده خدایی یا خر میره یا صاحب خر یا دنیا می مونه بی صاحب دیگه.
ارداه ای که از دل برای تغییر نیست. جز این که دست غیب اوباما یا مک کین از آستین راستین جرجک در بیاید.
رای بدهید حالش رو ببرید.

ما هم بریم این ور دنیا عشق و حال ...

انهایی که سیاسی دوست ندارند قسمت س ک ۳۰ شو رو بخوانند.

*برگرفته از اینترنت و ویکپیدیا

۶/۱۵/۱۳۸۷

Prisoner of Tehran



این بزرگترین فروشگاه (مال) شهر ما هست. تو طبقه اول این مال یه اتاق برای بچه ها هست. که به آلمانی اش میشه Kinderzimmer.
برای راحتی بیشتر مشتریان این اتاق بچه از بچه ها به مدت دو ساعت رایگان نگهداری می کند. حتی به کسانی که موبایل ندارند عین من ( من با این سیستم موبایل پدر کشتی دارم. از همیشه در دسترس بودن منتفرم) یه موبایل همه می دهند تا در مواقع ضروری مربیان بتوانند با شما تماس بگیرند.
دخترک میگه بعد از جنی و جسیکا تو دیکر کانادا معلم هاش( که خوشبختانه بیشتر شفتی که میرم هستند همون دوتا معلم مورد علاقه اش هستند) بهترین مربیان روی زمین هستند و ایشون خیلی بهشون علاقه داره تصمیم داره براشون کادو یا گل بخره و بهشون بگه اش لی بی دیش.
هر چی از معلم های دیکر خودش بدش می امد مخصوصا از پیتر عاشق این دوتاست.
دخترک فقط یه ماه دیکر رفت و به دلایل متعدد دیگه نفرستادمش واسه همین برای اینکه از تنهایی در بیاد سعی می کنم ببرمش تو این اتاق با بچه های دیگر بازی کنه.


امروز گفتم خوب من هیچ خریدی ندارم. از خرید کردن چرخیدن تو فروشگاه متنفرم. گفتم برم این کتابفروشی.

طبقه بالاش یه جای نسبتا خوب داره میشه بشنی هر کتاب رو که دوست داری رایگان بخوانی یه قهوه ارزون هم از ماشین برای خودت بخری و کلی صفا کنی.
تو کتابفروشی چشم خورد به کتاب پرسپولیس مرجان ساتراپی که آلمانی ترجمه شده بود. برش داشتم به پسرک خوش اخلاق تو قسمت اطلاعات گفتم انگلیسی این کتاب رو نداری. یه کم چرخید گفت: نه. گفتم فرانسوی چطور ؟( نه این که من خیلی فرانسه بلدم) گفت: نه! گفتم ژاپنی چطور ؟ گفت: نه! گفتم من این کتاب رو نخواندم خیلی دلم می خواست یه کم ازش رو بخوانم. با خنده گفت: تو به همه زبان میخواهی جز آلمانی. میخواهی یه کمش رو بخوان خیلی سخت نیست میفهمی.

گفتم بیخیال بابا کجا می توانم کتاب انگلیسی پیدا کنم؟! دستم *رو گرفت صاف برد قسمت کتاب های انگلیسی.
تو کتاب ها همونچور می چرخیدم تعداد کتابهای انگلیسی خیلی زیاد نبود. این جا همه چیز از تیغ ترجمه و دوبلور می گذره. هر چی فیلم در میاید اینها می گیرند فرت فرت دوبله اش می کند فیلم بدبخت رو به گند می کشند.
هر چند من با دوبله فیلم به شدت مخالف هستم اما شما سر جدتون حالا دوبله می کنید لااقل فارسی دوبله کنید ما هم بفهمیم دیگه!!
به قول الفی الفی ریشه هر چه زبان غیر فارسی ور بیفته ما راحت بشم از این همه عذاب الهی.جای ما همه مردم دنیا عذاب بکشند.

خلاصه همین طور که دنبال کتاب مناسب می گشتم که دو ساعتم رو پر کنم چشم به یه کتاب خورد که توش تهران بود با دو چشم های رو جلد کتاب که یه دفعه هر چه غم و دلتنگی دنیا بود در غروب جمعه رو ریخت تو دل من.
کتاب رو باز کردم یه تکه از کتاب رو که خواندم غم و دلتنگی ام ده برابر بیشتر شد. اولین جمله ای که به چشمم خورد کلمه فرودگاه تورنتو بود.
کتاب رو بستم. انقدر دلم تنگ بود که میتوانستم گریه کنم. دلم میخواست برگردم کانادا. از هر فرودگاهی شد مهم نبود. مونترال یا تورنتو یا هر جای دیگر. دلم شدید می خواد برگردم کانادا. من تو کانادا دنیا نیامدم اما کاناد خونه من هست و من همیشه به چشم خونه ام بهش نگاه می کنم. من اصلا یادم نی اید تو کانادا احساس غربت کرده باشم یا دلتنگ شده باشم.


کتاب رو برداشتم رفتم طبقه بالا یه قهوه برای خودم ریختم و دو ساعت از کتاب رو که در مورد خاطرات زنی بود که تو زندان اوین بود و شخصی بنام علی ازش بازجویی می کرد. فقط ۲۵ صفحه از کتاب رو خواندم.
گریه امان نمیداد تند بخوانم یه دفعه دیدیم ۵ دقیقه از زمان گرفتن دخترک هم گذشت. به سرعت کتاب رو بستم برگشتم دخترک رو گرفتم.
برگشتم خونه هی بخودم لعنت کردم چرا کتاب رو نخریدم. چرا الان فراموش کردم. دیگه دیر شده بود و کتابفروشی تا فردا تعطیل هست.
شب تو اینترنت کلی دنبال کتاب گشتم. انکار قرار از این کتاب فیلم تهیه بشه. این سه تا قسمت از مصاحبه با نویسنده کتاب رو تو توتیوب پیدا کردم. فهمیدم که علی با زن زندانی ازدواج کرده و از اعدام نجاتش داده و خودش سپر گلوله زن کرده و برای بار دومین با مرگ خودش زندگی زن رو نجات داده.باید حتما کتاب رو بخوانم.


دخترک خوابیده و من امشب هم تنها هستم.( شوهر ولگرد رفته مسافرت کاری. محض اطلاع) برگشتم به سالهای خیلی خیلی دور دلرم به خاطراتم چنگ میزنم. همین جور مرور می کنم و بر می گردم به عقب تا میرسم به خانه شماره ۶۶۹۶.

جای که نقطه آغاز برای یه شروع تو زندگی من بود. راستی من به شما گفتم من یه زمانی با ۸ نفر تو همین خونه فسقلی زندگی می کردم. دو تا کانادایی و دوتا استرالیایی و دوتا فنلاندی یه فرانسوی شلخته که همون رو دیوانه کرده بود یه کی هم از افریقای جنوبی. سالهای اولیه زندگی دانشجویی. شاید از سخت ترین و پربار ترین سالهای زندگی من بود.

مری صاحب خونه ما از هر کدوم نفر ۲۵۰ دلار ناقابل می گرفت. حساب کنید این خونه دو خوابه رو چقدر ازش در می آورد.زیر زمین و اتاق های زیر شیروانی همه رو اجاره داده بود. کم مونده بود تو گاراژ خونه هم یه اتاق درست کنه اجاره اش بده.

تو همون خونه بود که با دوستان ایرانی ام شیدا و داریوش که زن و شوهر بودند همراه دوتا بچه هاشون می نشستم کنار پنچره. شیدا عاشق منظره این خونه بود. برام از خاطرات زندانش می گفت و این که هر دو سالهای تو زندان چه ها کشیدند.
شیدا دکتری شیمی می خواند و داریوش تو یه شرکت شاختمانی مهندس بود. بسیار زن و شوهر خوب و دوست داشتنی بودند.
اصلا همین شیدا بود که چشم گوش من رو به سیاست ایران باز کرد و این که تو ایران چه می گذره. هنوز خاتمی نیامده بود و حول وحوش زمان انتخابات اولین دوره خاتمی بود.
شیدا با چه نیرویی ازش حرف میزد و داریوش چقدر امید داشت که با آمدن خاتمی وضع بهتر میشه و آنها که هرگز قبول نکرده بودند به عنوان پناهنده از ایران خارج شوند برمی گردند و به ایران خدمت می کنند همش می گفتند کاش فقط کمی روزنه ها باز شود و آنها برگردند.

خیلی دلم می خواد بدونم شیدا و داریوش الان چه کار می کنند؟ الان به چه فکر می کنند؟ بعد برگشتنم خیلی دنبالشون گشتم. فهمیدم رفتند تورنتو. ولی هر چه بیشتر گشتم کمترین اثری ازشون نبود

دانشگاه سابق کوفتی ای میل من رو تو مدتی که رفته بودم نیوزیلند قطع کرد.فقط یه هفته ای میل ها پک نکردم. سر یه هفته ای میل بچه های قدیمی رو حذف کردند. من کلی عکس و ای میل دوستانم رو از دست دادم.خیلی از دوستانم رو برای همیشه از دست دادم .


وقتی بعد تقریبا ده سال برگشتم این عکس بالا رو پاییز پارسال از همون خونه گرفتم. خونه رو برای فروش گذاشته بودند و من خیلی تلاش کردم که این شوهر رو راضی کنم تا خونه رو بخریم ولی زیر بار نرفت که نرفت.



*صد البته می دانید که این یه اصلاح هست و اقعا دستم رو نگرفت که اسلام به خطر بیفته.







۶/۱۴/۱۳۸۷

هوس یا آروز

نمی دونم هوس هست یا آروز . حالا هر چی هست یه مدتی همچین هوس یا آروز یه وبلاگ درست حسابی رو دارم. یه وبلاگ حسابی با همه آن جینگول منگول بازی هاش و خوارک از این حرفهاش.
آن وقتها که آروز بر جوانان عیب نبود. حالا هوس رو نمی دونم؟!

۶/۱۲/۱۳۸۷

منبع مالی من

فردا هم باید تو قطار از اینها درست کنیم!



میدونم باید از سویس بنویسم. میدونم قول نوشتن خاطرات ژاپن رو دادم. اما یه چیزهای رو باید بنویسم. واسه ثبت تو حافظه تاریخ.

- فردا صبح میرم مونیخ. واسه یه سفر کاری. به دخترک می گم برو زود بخواب فردا صبح زود باید بلندشی می خواهیم صبح زود بریم سوار چوچو ترن بشم. با خوشحالی دستهاش بهم می زنه می گه اوکی مامی. فردا می خواهیم بریم تو مونیخ یه پلی گراند بزرگ تا شب بازی کنیم.
دلم براش میسوزه بیچاره نمیدونه تمام فردا رو باید زیر دست پای دست آدم بزرگ این ور آن ور بره اما سعی می کنم ساعت نهار در برم حتی کوتاه هم شده ببرمش یه کم بازی کنه.

-به یه سفر دو هفته ای دور آلمان دعوت شدیم. همراه با یک نهار در ضیافت خانم آنجلا مرکل. قبل از این که بیایم آلمان این سفر تو برنامه بود و می دونستم تو آخر ماه آگست انجام خواهد شد. اما نمیدونستم این سفر شیک بدون بچه هست.
خانمی که مسول این کار هست چند بار تماس گرفته و خواسته که حتما شرکت کنیم. کلی از هتل های خوب گرون و کاخ و جاهای دیدنی از جمله این جا که تو برنامه هست تعریف می کنه تا تشویق کنه تو مراسم شرکت کنیم.می گم خانم عزیز من بچه سه ساله دارم این جا تو آلمان هم کسی رو ندارم . برنامه یه جور بزارید تا با بچه هم بشه شرکت کرد.
کلی آدرس و شماره مختلف از پرستار بچه به ای میل کرده میگه بسپارش دست یکی از اینها می گم مگر میشه من دو هفته از بچه ام دور باشم.همین جور بسپارمش دست یه پرستار خودم برم دنبال خوشی ام. چنان از حرفم تعجب می کنه انکار من تنها مادر روی زمین هستم که این کار رو می کنم.
گاهی دلم برای این بچه های آلمانی خیلی خیلی میسوزه. تو زندگی اجتماعی شون که دقت می کنی. بچه بد جور تو حاشیه هستند. دقیقا برعکس کشور سوئد.
حالا به شوهر می گم تو برو. میکه ولم کن بابا خیلی از اینها خوشم می آید.


- از در دانشگاه که در میایی انکار وارد یه کشور دیگر یه فرهنگ دیگه یه جای دیگه شده ای. من تا حالا تو کشوری ندیده بودم اینکار دانشگاهیانش مخصوصا استادانش کار درست باشعور و انسان باشند. در عوضش مردم تو کوچه و خیابون آنقدر عنق و عصبانی و بداخلاق باشند. مردم انکار یه جوری از آزار هم لذت می برند.


- این جا مردم خیلی علاقه دارند بستنی بخورند. تو خیابون همینجور چر از این کافی شاپ. یه َعالمه مدلهای مختلف بستنی با هزار مدل تزیین های خوشگل که خیلی هم خوشمزه هست وجود داره. مردم آلمان به شدت برای این بستنی ها پول می دهند.
وقتی بستنی برای بردن می خری. تو طرف یکبار مصرف قیمتش با انی که تو کافی شاپ بخوری فرق داره. مثلا به یه قاشق (؟!) بستنی رو می دهند ۸۰ یا ۷۰ سنت حالا شاید آنی که بخواهی تو ظرف خوشگل مثل آنی که تو ایران بهش می گویند سان شاین یا چیزی شبیه ان برات بیاره هر قاشقش یه ۵۰ یا یک یورو گرونتر باشه.
هر روز هروز من دارم می بینم کارکنان این کافی شاپ ها با مردمی که بستنی برای بیرون خریدن آما تو صندلی مخصوص کافی شاپ نشستن درگیر هستند .
چند روز پیش دو زن خیلی مسن روی صندلی مخصوص جلو کافی شاپ نشسته بودند و از بستنی مخصوص بیرون که ازرونتر بود به آرومی می خوردند.
کارمند کافی شاپ امد بهشون گفت از این جا بلند شوید این صندلی برای کسانی هست که از بستنی برای این جا سفارش بدهند. حالا من خیلی آلمانی نمی فهم اما خوب معلوم بود سر این موضوع دارند بحث می کنند. تو خانم بی توجه به تذکر آقا به بستنی خوردن ادامه دادند. یه چند دقیقه دیگه باز مرد آمد گفت بلند شوید. این ها باز توجه نکردند. مردم رفت دو دقیقه دیگه برگشت چنان نعره می کشید و با مشت می کوبید روی میز اینها که ظرف بستنی یکی شون افتاد زمین. یک عالمه مردم جمع شده بودند این دوتا پیرزن رو نگاه می کردند.
دلم می خواست آلمانی بلد بود هر چی فحش بلد بود نثار آن مردتیکه می کردم.
بابا یه بار تذکر می دهی دوبار تذکر میدی حالا طرف توجه نمی کنه بیخیال شود دیگه آزار داری به خودت و دیگران میدهی به مولا.


من دیگه این وبلاگ انار رو نمی خوانم. تحریم می کنم . من اصلا آدم تحریم گری هستم.دیشب دختر من رو کچل کرد که من از آن قرمز ها می خواهم. امروز از این جا براش یه دونه انار خریدیم ۲ یورو ۹۹ سنت اخه این انصاف من برای هر دفعه باز کردن این وبلاگ دویورو نودو نه سنت بدهم. نه این درسته اصلا!



- تو این همه خشانت( همون جمع خشونت هست)که یه ما رو هفته قبل گرفته بود. یه اتفاق افتاد کلی موجبات انبساط خاطر ما شد. یکی از من خواسته منبع مالی این همه سفر های رو که می رم مشخص کنم. بگم از کجا پول میارم این همه(؟!!) می رم سفر.
برادر من خواهر من سفر کدوم هست. این حرفها چیه می گویی؟ مگه من کاندیدا انتخاباتی ریاست جمهوری هستم که منبع مالی سفرهام رو مشخص کنم؟!
اولا اینها که پرسیدن نداره منبع مالی ؟! جیب مبارک جناب آقای همسر که از جیب ملا هم پاک تر هست. *
بعدش هم کدوم سفر (؟!!) من از آخرین بار سه سال پیش رفتم نیوزیلند.که از پس انداز کاری خودم و شوهر بود. حتما یادتون هست که دختر من روز شنبه دنیا آمد و من تا ساعت ۹ شب روز جمعه با ان شکم گنده سر کار بودم و با دوچرخه برگشتم خونه. حتما یادتون هست دیگه! . و اخری هم چند هفته پیش رفتم سوییس که کلا یه هفته هم نمی شد. هنوز حساب نکردم جقدر خرج شد.

هتل تو سوییس خیلی خیلی گرون بود. اما غذا و رستوران هاش از آلمان ارزونتر بود. که این به نفع ما بود . بستنی هاش خیلی گرونتر از آلمان بود. خب خیلی هم از بستنی آلمان خوشمزه تر بود.
(رفتید سوییس حتما فکری به حالا هتلش بکنید. خونه دوستی همویی خاله دایی خراب شوید. تا می توانید بستنی بخورید که خیلی خوشمزه هست. هرچند گرون اما اشکال نداره عوضش وقتی میروید کانادا اصلا بستنی نخورد چون بستنی هاش خیلی بد مزه هست ارزش پول دادن نداره جبران میشه.)

بنابراین تهمت نزنید. یعنی چی جاسوسی می کنی پول می گیری؟!! اصلا به من میاید جاسوس باشم. جاسوس کی؟ نکنه جاسوس احمدی نژاد هستم. یه کم بیشتر فکر کنید شاید به این نتیجه برسید که غیر از جاسوسی از راه دیگری هم میشه پول در آرود.

چقدر این شاخه آن شاخه شد.



- هر بار دلیل سفر به کشور مختلف رو نوشتم برای هزار بار هم تو این وبلاگ توضیح میدم.اما باز از من می پرسند چرا همی میری این کشور آن کشور. حالا کل قضیه بماند برای بعد از سفر میایم دوباره ریز ریز می نویسم آنلاین سوالات جواب می دهم که دیگه دست از سر کچل من بردارید.

فقط برای آلمان بگم که شوهر من از دولت آلمان یه جایزه آدمیک برده.که مال استادان دانشگاه هست. که شامل یه مقدار پول نسبتا خوب و همین سفرهای که خدمتان عرض کردم و یه کرسی استادی دانشگاه هست.

این جا چون وبلاگ من هست و من اصلا چشم دیدن هیچ گونه برتری عملی شوهرم رو ندارم و از طرفی کلی شاگردان شوهرک این جا رو پیدا کردن و میخواند و ایشون هم اصلا دلش نمی خواد شناخته بشه و من هم در کمال حسادت حاضر نیستم از خوبی هاش چیزی بنویسم خیلی وارد ریز قضیه نمی شم. خودم یه جایزه ای چیزی ببریم می یایم این جا هوار هوار می کنم. بنابراین بی خیال قضیه جاسوسی بشوید بابا بیخیال جاسوس کیه؟!! جاسوسی چیه؟!!
من اگر جاسوسی هم بکنم جاسوسی امریکا رو می کنم نه احمدی نژاد رو بی خیال احمدی نژاد باید من واسه خاتمی هم تره خورد نمی کنم . احمدی نژادی که جای خود داره .
من برم وسایل رو جمع جور کنم. یه گونی فقط وسایل این دختر میشه.
آزی و سارا عروسک هاش- قیچی با کاعذ . مداد رنگی با کتاب نقاشی- نصف اناری رو که امروز خریده ( نصف اش گذاشت فردا تو قطار بخوره) مقدار متناوبی کتاب داستان فقط انگلیسی نه آلمانی- شکلات - انگور- آب -پتو - سطل و بقیه وسایل خاکبازی- میوه- دو دست لباس اضافه با یه کفش اضافه- عینک. کرم ضد آفتاب- دستمال خیس- دستمال کاغذی.



بچه های خوبی باشید تا من بر گردم.

Lilypie 3rd Birthday Ticker