سه سال پیش تقریبا تو همین روزها بود. روز جمعه از دانشگاه رفتم پاناسونیک از ساعت یک ونیم تا پنج آنجا بودم.عین رباط کار کردم بدون هیچ گونه برک و تنفس چای یا چیزی. از ان جا بدوبدو دویدم چون از ساعت هفت تا نه و نیم شب شاگرد خصوصی داشتم.
وقتی درس تموم شد شاگردم گفت هفته بعد هم می آیی؟! گفتم: فکر نمی کنم دکترم گفته ۲۳ سپتامبر بیا بهت وقت سزارین بدهم.
برای خدا حافظی یه هدیه کوچک برام آورده بود. این آقا از اولین شاگرد های من بود و از همون سال اول رفتنم به ژاپن شاگردم بود و هر هفته به طور مرتب می امد رده شغلی خیلی مهمی داشت ولی شاید یکی دوباری بیشتر درسش رو کنسل نکرده بود. خیلی تو کارش جدی بود. نفس من رو هم می گرفت بس سوال می کرد.
تا برگشتم خونه دیگه ساعت حدود ده و نیم یازده شب شده بود. آن شب برای اولین بار در طول دوران حاملگی احساس کردم توان دوچرخه سوار شدن رو ندارم. دوچرخه رو دست گرفتم و پیاده یواش یواش راه افتادم سمت خونه.
شب به شوهرک گفتم این دخترک داره می آید. این رو کاملا احساس می کنم. باخنده گفت نه بابا دکتر گفت تازه ۲۳ بیای بهت وقت بدم. گفتم ک این دکتر من دیوانه هست. میدونه من مشکل دارم از ۴۰ هفته هم رد کردم تازه میگه ۲۳ بیا بهت وقت بدم.
مامان میگه کسانی مشکل من رو دارند تو همون هفته ۳۹ سزارین می کنیم. این چرا دست دست می کنه؟!!
فردا صبح روز شنبه از ساعت ۷ صبح دخترک اعلام آمادگی کرد و ساعت ۱۲ و هفت دقیقه ظهر تشریف فرما شد.
دخترکم امروز روز تولدش کله سحر با گریه و زاری از خواب بیدار شد انکار خواب بد دیده بود گریه می کرد و می گفت من چسب نمی خواهم. تمام امروز رو هم خسته و کسل بود تا بعد ظهر که دوستانش آمدن کلی سوپرایز شده و سر حال آمده .
دخترکم این اولین تولدش بود که روی زمین بود. هر دوتا تولد قبلی اش تو هواپیما بود. هر چند روز بعدش یه کیک و یه شمع سه نفر بود. ولی این اولین تولدش بود که مهمون داشت آن هم هشت نفر.
دخترک کره ای همسایه بغلی رو هفته پیش دیده بود بهش گفت: من۱۷ سپتامبر تولدم هست مامان میگه می خواهم پارتی بگیریم. ( من منظورم باز خودمون سه تا بود) میایی پارتی تولد من؟!! تو ناچاری اولین مهمونش رو دعوت کردم. بقیه دوستانش رو هم دعوت کردم. کلی امروز بعداز ظهر با دوستاش رقصید.
باش یه لباس خریده بود که روز تولدش ببوشه. این آهنگ تولد که دید گفت من لباس ابی می خواهم. عین این دخترک کوچولو.
تمام این شهر بخوانید دهات رو زیر پا گذاشتم هیچ لباس نانای به قول خودش که بچرخه پف کنه آستین هم نداشته باشه عین لباس این دخترک باشه پیدا نکردم. تصمیم گرفتم برم فرانکفورت براش لباس بخرم دیدیم آنقدر کار دارم نمی رسم. رفتم پارچه خریدم خودم با دست براش لباس دوختم.
کلی از این که لباس نانایی نای آبی پوشیده بود امروز ذوق کرد.
دخترک عزیرم تولدت مبارک. مرسی که با تولدت لذت مادر شدن رو به من هدیه کردی. من از تک تک روزهای و ثانیه های این سه سال لذت بردم از داشتنت قند تو دلم آب شد و خوشی کردم از نوازش پوست لطیفتت. دخترکم تولدت مبارک. عزیزکم دوستت دارم .
وقتی درس تموم شد شاگردم گفت هفته بعد هم می آیی؟! گفتم: فکر نمی کنم دکترم گفته ۲۳ سپتامبر بیا بهت وقت سزارین بدهم.
برای خدا حافظی یه هدیه کوچک برام آورده بود. این آقا از اولین شاگرد های من بود و از همون سال اول رفتنم به ژاپن شاگردم بود و هر هفته به طور مرتب می امد رده شغلی خیلی مهمی داشت ولی شاید یکی دوباری بیشتر درسش رو کنسل نکرده بود. خیلی تو کارش جدی بود. نفس من رو هم می گرفت بس سوال می کرد.
تا برگشتم خونه دیگه ساعت حدود ده و نیم یازده شب شده بود. آن شب برای اولین بار در طول دوران حاملگی احساس کردم توان دوچرخه سوار شدن رو ندارم. دوچرخه رو دست گرفتم و پیاده یواش یواش راه افتادم سمت خونه.
شب به شوهرک گفتم این دخترک داره می آید. این رو کاملا احساس می کنم. باخنده گفت نه بابا دکتر گفت تازه ۲۳ بیای بهت وقت بدم. گفتم ک این دکتر من دیوانه هست. میدونه من مشکل دارم از ۴۰ هفته هم رد کردم تازه میگه ۲۳ بیا بهت وقت بدم.
مامان میگه کسانی مشکل من رو دارند تو همون هفته ۳۹ سزارین می کنیم. این چرا دست دست می کنه؟!!
فردا صبح روز شنبه از ساعت ۷ صبح دخترک اعلام آمادگی کرد و ساعت ۱۲ و هفت دقیقه ظهر تشریف فرما شد.
دخترکم امروز روز تولدش کله سحر با گریه و زاری از خواب بیدار شد انکار خواب بد دیده بود گریه می کرد و می گفت من چسب نمی خواهم. تمام امروز رو هم خسته و کسل بود تا بعد ظهر که دوستانش آمدن کلی سوپرایز شده و سر حال آمده .
دخترکم این اولین تولدش بود که روی زمین بود. هر دوتا تولد قبلی اش تو هواپیما بود. هر چند روز بعدش یه کیک و یه شمع سه نفر بود. ولی این اولین تولدش بود که مهمون داشت آن هم هشت نفر.
دخترک کره ای همسایه بغلی رو هفته پیش دیده بود بهش گفت: من۱۷ سپتامبر تولدم هست مامان میگه می خواهم پارتی بگیریم. ( من منظورم باز خودمون سه تا بود) میایی پارتی تولد من؟!! تو ناچاری اولین مهمونش رو دعوت کردم. بقیه دوستانش رو هم دعوت کردم. کلی امروز بعداز ظهر با دوستاش رقصید.
باش یه لباس خریده بود که روز تولدش ببوشه. این آهنگ تولد که دید گفت من لباس ابی می خواهم. عین این دخترک کوچولو.
تمام این شهر بخوانید دهات رو زیر پا گذاشتم هیچ لباس نانای به قول خودش که بچرخه پف کنه آستین هم نداشته باشه عین لباس این دخترک باشه پیدا نکردم. تصمیم گرفتم برم فرانکفورت براش لباس بخرم دیدیم آنقدر کار دارم نمی رسم. رفتم پارچه خریدم خودم با دست براش لباس دوختم.
کلی از این که لباس نانایی نای آبی پوشیده بود امروز ذوق کرد.
دخترک عزیرم تولدت مبارک. مرسی که با تولدت لذت مادر شدن رو به من هدیه کردی. من از تک تک روزهای و ثانیه های این سه سال لذت بردم از داشتنت قند تو دلم آب شد و خوشی کردم از نوازش پوست لطیفتت. دخترکم تولدت مبارک. عزیزکم دوستت دارم .
۱۸ نظر:
آخه چه ملوسه تولدتش مبارک باشه.
تیلا جان یادش بخیر ان روزها که ژاپن بودی. من رو یادت هست؟!سپیده این اسم چی رو به یادت میاره؟تولد دخترکت هم خیلی مبارکا باشه.
تیلای نازنینم:تولد الهه نازم رو بهش تبریک میگم ....
آخیششششششش .....! از قول دائیش حسابی ببوسش.
راستی....من عکسای این موجود ملوس (مال ایرلند) رو هنوز دارم ها....دو تا روی کف آشپزخونه و یکی هم توی لباس قرمز پلنگ!
خیلی خیلی خیلی مبارک باشه. یادم افتاد منکه تنها کوچیل رو بدنیا آورده بودم وقتی اومدنت دخترت نزدیک شد چقدر نگران شده بودم . خدارو شکر که هردو سالم هستید و لذت زندگی رو در جمع کوچیک سه نفره تون تجربه میکنین. امیدوارم همیشه شاد و خرم باشین.
من نمیدونستم که کنار همه هنرات خیاط هم هستی بابا. خدا حفظ کنه این مامانو واسه این دخمرک...
تیلا جان تولد دخمرکت خیلی مبارک ... ناز و خوشگل از همون دقیقه اول ...یادمه که چند بار بهت گفتنم ولی عجیب شبیه بچگیهای خودمه !!!!!!خیلی با استعداد هم بودی در تهیه لباسش که خیلی خوشگل شده....این سه سال که مثل برق گذشت ....ایشالا که تولد 30 سالگیش هم ما باشیم و بیاییم اینجا و به تو تبریک یگیم
tavalode dokhtare khoshgel o ba namaket ye donya mobarak ... man ke az roozaye aval e bardarit hamrahetoon boodam alan koli 3 saale shodane asalaket baram ghashang o jazabe ... elahi hamishe salamt o shangool o movafagh bashe ...shad bashi ...shabnam
تولد دختر نازت مبارك .
تیلا جان تولد گل دخترت مبارک . بنظرم اینقدر سراغ وبلاگت نیامده ام باید از یادم برده باشی . همیشه شاد و خوشبخت باشین در کنار هم .
تولد خوشگل خانم خیلی خیلی مبارک باشه
زنده باشه این دختر ملوستون با اون لباسش که نشونگر هنر مامانشه
تولد تلسی خوشگلم مبارک ... سه سالگی اش بر تو هم مبارک تیلا جونم که یکی از بهترین مادر های دنیایی ... می بوسمتون
tavalode dokhtare golet mobark
مبارك باشه
مرسی از همه دوستان عزیز برای مهربونی و تبریکاتشون یه کم خستگی سفر در کنم حضور تک تک تون خواهم رسید برای عرض ادب و تشکر. خیلی از همتون ممنونم.
salam tila khanoom .mobarake..ebtekare leebase dast dooz ham badan mishe kollllli khatere
مرسی امیر عزیز برای تبریک تولد دخترم . مرسی که باز عکس هاش رو نگه داشتی. من هم از طرف دخترک رو ماهت رو می بوسم. امروز برگشتم این جا تا فقط مخصوص جواب کامنت دایی امیر عزیز رو بدهم.
تیلا جان
تولد دختر کوچولوی خوشگلت مبارک باشه.
ایشالله همیشه نانایش برقرار و لپ هاش به همین گردی و بانمکی باشه.
حالا که تولدش 3 روز بعد از منه از سال دیگه من با طیب خاطر 3 روز تولدم رو میندازم عقب و میام خونه تو با هم برامون یک جشن بگیر!
کلاه بوقی اضافه که داری یه وقت سر من بی کلاه نمونه!؟
ارسال یک نظر