۷/۰۴/۱۳۸۴

من خاله سوسکه نیستم

قبل از همه چیز می خواهم از همه دوستان که به ما لطف داشتند تشکر کنم. خیلی شرمنده کردید من دست تک تک تون رو می فشارم و روی ماه همتون رو می بوسم. خیلی از همه تون ممنون هستم.
واقعا شرمنده هستم که نمیتوانم جواب تک تک ای میل و کامنت های محبت آمیز تون هاتون رو بدم. خیلی دلم می خواد از تک تک تون که لطف کردید خودم شخصا تشکر کنم ولی متاسفانه با این شرایطی که دارم نمیتوانم این کار رو بکنم. به بزرگورای خودتون ببخشید.

ساعت پنج صبح امروز شوهرک رفت و من جوجو تنها شديم. حالا نه من این جا بابا دارم٬ نه جوجوام. بی بابایی خیلی درد بزرگی هست.
امروز برای اولين بار تو زندگی جوجو رو حمام دادم. خيلی کار سخت و نشدنی به نظرم بود.از دیشب از هول حمام کردن امروز جوجو رو داشتم. ولی بس که به خودم گفتم ٬ شجاع باش تو می توانی ٬ تو مي توانی. خب توانستم ديگه ! جوجو هم انکار خيلی حمام دوست داره ٬اصلا گریه نکرد.
خیلی کارها هست که باید انجام بدم ٬ می دونم تنهایی خیلی سخته ولی خب چاره ای نیست. خیلی خوب شد که جوجو خودش عقل داشت و یه هفته زودتر دنیا آمد و ما هفته اول دنیا آمدنش با هم بودیم. هر چند در مجموع روزی شاید دو ساعت هم بیشتر همدیگر رو نمی دیدیم ولی خیلی دلم گرمی بود. نمی دونم چرا از وقتی شوهرک رفته ٬احساس ترس می کنم.
جون براتون بگه که طبق دستورات سن سی جوجو ٬ این دخمل ما باید تازه امروز میرفت بستری می شد و فردا صبحش دنیا می آمد . اما خب انکار قسمت چیز دیگری بود.براتون گفته بودم که سن سی جو جو به دلیل این که وزن جوجو کم هست از دنیا آوردن جوجو خوداری می کرد.
روز جمعه ۱۶ ستپامبر وقتی سن سی جو جو سونو گرافی کرد و وزن بچه رو .۲۹۹ گرم. حساب کرد. دیگه شوهرک با جدیت ازش خواست که حالا دیگه باید حتما روز مشخص جراحی به ما بده . آن هم خیلی لطف کرد و گفت ۲۶ ستپامبر . دقیقا روز ٬رواز شوهرک. کلی خواهش تمنا که بابا حداقل یه روز جلو بنداز دقیقا ۲۶ که این شوهرک پرواز داره ؟ با کلی منت بالا٬ پایین پریدن گفت: نمیشه بچه هنوز وقت داره؟ چرا عجله می کنید؟ حالا برید ۲۲ بیاید تا من آخرین چم رو بکنم ببینم ممکن هست برای ۲۴ یا ۲۵ بهتون وقت بدم یا نه؟
ما دست از پا دراز تر باز برگشتیم. تمام شب جمعه رو من ریز٬ ریز درد داشتم. صبح به شوهرک گفتم انکار درد من داره مرتب میشه و سر ساعت شده نکنه جوجو خودش بیاید. شوهرک گفت نه بابا دیشب اصلا نخوابیدی. خسته ای بگیر یه کم بخواب فکر و خیال نکن. سن سی گفته تا آمدن جوجو وقت داریم.
ساعت حدود ده صبح بود که من دیدم دیگه واقعا فاصله بین دردها کاملا منظم شده و من هم دچار خونریزی شدم. تو این حال که وحشت هم کرده بودم نمیدونم اصلا چطور شد که دیدیم یه عالمه آب را افتاد. تا بیمارستان دو دقیقه بیشتر راه نبود . با همون لباس خواب تنم بدوبدو رفتیم بیمارستان . خوشبختانه با این که روز شنبه بود ولی سن سی بود. تا ما رو دید احساس کردم که خیلی وحشت کرده یه معاینه هولکی کرد. یه کم با نرس ها حرف زد و گفت: ما این جا اتاق نداریم. شما باید برید یه بیمارستان دیگه.
حالا من شوهرک که وحشت هم کرده بودیم گفتیم با این وضعیت ما چطور بیمارستان دیگه بریم. که دیدم سن سی گفت دختر من با یه نرس شما رو با ماشین می بره بیمارستان غرب هیروشیما تا آنجا هم ۴۵ دقیقه راه هست. دیدیم چاره ای نیست دیگه. شوهرک رفت خونه که وسایلش و کارت بیمه و کارت بانک اینها رو برداره.
دیدیم واقعا فکر نمی کنم این جوجو به ۴۵ دقیقا صبر کنه تا ما برسیم بیمارستان. وسط راه دنیا آمد چی? با آن وصعیت جسمی من و موقعیت جوجو یه نرس تو ماشین چی کار می خواهد بکنه. تازه تمام دوستان و کسانی که رو کمکشون حساب کردن حتی خود شوهرک سختشون هست که این همه راه رو هر روز بیایند. آنوقت برای من که تنها هستم سخت تر خواهد بود.از سن سی پرسید دیگه بیمارستان دیگری این نزدیکی ها نیست که ما بریم آن جا. گفت: چرا یه بیمارستان موتوناگا هست . ولی تو قبلا گفته بودی که آن جا نمیری. گفت الان شرایط فرق میکنه . زنگ بزن اگر اتاق داره ٬ بریم همون جا. خوشبختانه موتوناگا اتاق خالی داشت . ما ده دقیقه بعد حدود ساعت یک ربع به دوازده رسیدیم به موتو نگا و مستقیم رفتم اتاق جراحی.که شوهرک بیچاره رو هم تو راه نداند.و به ترتیب بود که جوجو ساعت دوازده و هفت دقیقه دنیا آمد.
چیزی که برام خیلی جالب بود این بود که من همیشه به مار جان می خندیدم که شبیه خاله سوسکه است و مدوام قربون دست پای بلورین بچه هاش میره. اصلا نمی توانه تصور کنه که بچه هاش ایرادی هم تو ظاهرش داره. همیشه فکر می کردم من هم مثل مار جان یه خاله سوسکه خواهم شد.
ولی اولین بار که جوجو رو دیدیم واقعا از دیدن قیافه اش جا خوردم. خیلی به نظرم زشت آمد. باور نمی کنید یه دماغ گنده داشت٬ که از دماغ من هم گنده تر بود. حالا هی به خودم دلداری می دادم که خوبه سالمه هیچ مشکلی نداره. این خیلی مهمه. وزنش هم که ۳۵۲۵ گرم هست. خیلی هم توپولی . همین خوبه دیگه.
از اتاق آمدم بیرون شوهرک پشت اتاق بود٬ گفت: وای من جوجو رو دیدم.گفتم من خودم زودتر دیدیم. دیدی بالاخره من اول جوجو رو دیدیم.خب حالا که جوجو رو دیدی First imperssion نت چی بود ؟!گفت: راستش خیلی باهوش و کنجکاو به نظر میامد و از همه مهمتر این که سالم هست. پریدم وسط حرفش که خوشگل چی؟ خوشگل بود؟ گفت راستش زیاد نه ؟ و به این ترتیب بود که من فهمیدم مثل مار جانم یک خاله سوسکه نیستم.

هیچ نظری موجود نیست:

Lilypie 3rd Birthday Ticker