۳/۰۱/۱۳۸۵

آشفته بازار

فرداش تا بيدار شديم ظهر بود . رفتيم رستوران هتل نهار بخوريم. تو سالن به آن بزرگی جز ما هیچکس نبود . يه چند دقيقه ای گذشت تا يهWaiter کوتاه و يه کپل آمد. ( تو ایران فقط مردها تو رستوران هستند) گفت: چی مي خوريد؟!! شوهرک با چشم گشاد گفت چی داريد؟! يه چند دقيقه آقای نه چندان مهربان ما را نگاه کرد٬ انکار که از کره مريخ آمده باشيم ٬ بعد رفت يه دونه منو آورد٬ داد دست شوهرک. ما هم چهار تا يی هی منو بد بخت نگاه کرديم و هی سفارش داديم ٬ آقا کپل هم تند تند گفت نداريم . آخرش شوهرک حوصله اش سر رفت پرسيد پس چی داريد؟ گفت : فقط کباب. شوهرک هم گفت باشه من بره میخوریم . آقای نه خیلی مهربان گفت ما بره نداریم فقط گوساله داریم که آن هم خیلی تازه نیست. دیگه حوصله مون سر رفت بود شوهرک با ناراحتی بلند شد. گفت اصلا بریم . آقا کپله با شنیدن این حرف خوشحال منو پرت کرد یه گوشه و رفت با مردی که پشت صندوق نشسته بود شروع کرد به گل گفتن و قاه قاه خندیدن .

توشهر انزلی یه رستوران پیدا کردیم و یه نهاری خوردیم که من هر وقت یاد پیراهن کثیف کارکنانش می افتم دلم بهم می خوره .کنار دریا خزر یه حس خیلی دبی داشتم. یه دفعه دلم گرفت و احساس غربت کردم. احساس کردم از خونه و کاشانه ام خیلی دور هست.

یه بازار خیلی خوشگل داشت که یه عالمه ماهی توش می فرختند. یه کم شوری کولی خریدیم که تا لاهیجان شکم همشون رو یکی یکی با انگشت سوراخ کردم و به اشپل هاشون ناخونک زدم.

یه چند روزی رو که تولاهیجان بودیم. همش به خرید وسایل خونه گذشت. حتی پرده خونه رو هم برده بودند.که دوباره خریدند.
تنها چیزی که واسه مون خیلی دیدنی بود٬ دیدن آن همه زباله تو دل طبیعت بود. یادمه یه بار رفته بودیم یه جایی به نام چمخاله تو راه یه جا پدر این شوهرک ایستاده گفت این دشت رو نگاه کنید ببنید چقدر قشنگ هست. همون جور که به دشت نگاه می کردم پیش خودم فکر کردم این مردم با طبیعت و محیط زندگی شون چه کردن ؟!! همه دشت پر بود از زباله . از قوطی شیشه کاغذ و هر چیزی که دلتون بخواهد. بعدا شوهرک هم به من گفت آن هم دیدن تو این لحظه به موضوع فکر می کرده.


برگشتیم تهران.شهری شلوغ ٬ آشفته و در هم برهم.که هیچ چیزش سر جاش نبود. شبی و روزی نبود که ما مهمون نباشیم. نهار یه جا شام یه جا دیگه. تمام مدت کار ما شده بود خوردن و خوردن و خوردن. می خوردیم و می خوابیدم. خدا شکر صبحانه مهمون نبودیم می توانستیم دایت باشیم. تو همه مهمونی ها باید دو سه برابر معمول می خوردی که میزبان دلخور نشه.
البته من فلسفه این تلویزیون رو نفهمیدم که چرا همیشه تو همه خونه ها بدون این که کسی بهش نگاه کنه روشن بود؟!!

نکته جالب دیگر انکار این مردم مسلمان ایران پول خیلی زیاد داشتند. خونه هاشون تو زمستان نه چندان زمستان تهران چنان گرم می کردند٬ که از شدت گرما نا چار می شدند در و پنجره رو باز کنند. که این مسئله برای من یکی که خیلی جای شگفتی بسیار داشت. ( دوستان ژاپنی می دونند من چی میگم)

حالا اینها رو داشته باشید تا بعد.

این شوهرک هم که حالا امروز بعد از یک ماه حالش خوب شده تا اطلاع بعدی حق مریض شدن نداره. خفه مون کردی بس که هر روز مریض بود. مریضی ممنوع!

هیچ نظری موجود نیست:

Lilypie 3rd Birthday Ticker