۶/۱۵/۱۳۸۷

Prisoner of Tehran



این بزرگترین فروشگاه (مال) شهر ما هست. تو طبقه اول این مال یه اتاق برای بچه ها هست. که به آلمانی اش میشه Kinderzimmer.
برای راحتی بیشتر مشتریان این اتاق بچه از بچه ها به مدت دو ساعت رایگان نگهداری می کند. حتی به کسانی که موبایل ندارند عین من ( من با این سیستم موبایل پدر کشتی دارم. از همیشه در دسترس بودن منتفرم) یه موبایل همه می دهند تا در مواقع ضروری مربیان بتوانند با شما تماس بگیرند.
دخترک میگه بعد از جنی و جسیکا تو دیکر کانادا معلم هاش( که خوشبختانه بیشتر شفتی که میرم هستند همون دوتا معلم مورد علاقه اش هستند) بهترین مربیان روی زمین هستند و ایشون خیلی بهشون علاقه داره تصمیم داره براشون کادو یا گل بخره و بهشون بگه اش لی بی دیش.
هر چی از معلم های دیکر خودش بدش می امد مخصوصا از پیتر عاشق این دوتاست.
دخترک فقط یه ماه دیکر رفت و به دلایل متعدد دیگه نفرستادمش واسه همین برای اینکه از تنهایی در بیاد سعی می کنم ببرمش تو این اتاق با بچه های دیگر بازی کنه.


امروز گفتم خوب من هیچ خریدی ندارم. از خرید کردن چرخیدن تو فروشگاه متنفرم. گفتم برم این کتابفروشی.

طبقه بالاش یه جای نسبتا خوب داره میشه بشنی هر کتاب رو که دوست داری رایگان بخوانی یه قهوه ارزون هم از ماشین برای خودت بخری و کلی صفا کنی.
تو کتابفروشی چشم خورد به کتاب پرسپولیس مرجان ساتراپی که آلمانی ترجمه شده بود. برش داشتم به پسرک خوش اخلاق تو قسمت اطلاعات گفتم انگلیسی این کتاب رو نداری. یه کم چرخید گفت: نه. گفتم فرانسوی چطور ؟( نه این که من خیلی فرانسه بلدم) گفت: نه! گفتم ژاپنی چطور ؟ گفت: نه! گفتم من این کتاب رو نخواندم خیلی دلم می خواست یه کم ازش رو بخوانم. با خنده گفت: تو به همه زبان میخواهی جز آلمانی. میخواهی یه کمش رو بخوان خیلی سخت نیست میفهمی.

گفتم بیخیال بابا کجا می توانم کتاب انگلیسی پیدا کنم؟! دستم *رو گرفت صاف برد قسمت کتاب های انگلیسی.
تو کتاب ها همونچور می چرخیدم تعداد کتابهای انگلیسی خیلی زیاد نبود. این جا همه چیز از تیغ ترجمه و دوبلور می گذره. هر چی فیلم در میاید اینها می گیرند فرت فرت دوبله اش می کند فیلم بدبخت رو به گند می کشند.
هر چند من با دوبله فیلم به شدت مخالف هستم اما شما سر جدتون حالا دوبله می کنید لااقل فارسی دوبله کنید ما هم بفهمیم دیگه!!
به قول الفی الفی ریشه هر چه زبان غیر فارسی ور بیفته ما راحت بشم از این همه عذاب الهی.جای ما همه مردم دنیا عذاب بکشند.

خلاصه همین طور که دنبال کتاب مناسب می گشتم که دو ساعتم رو پر کنم چشم به یه کتاب خورد که توش تهران بود با دو چشم های رو جلد کتاب که یه دفعه هر چه غم و دلتنگی دنیا بود در غروب جمعه رو ریخت تو دل من.
کتاب رو باز کردم یه تکه از کتاب رو که خواندم غم و دلتنگی ام ده برابر بیشتر شد. اولین جمله ای که به چشمم خورد کلمه فرودگاه تورنتو بود.
کتاب رو بستم. انقدر دلم تنگ بود که میتوانستم گریه کنم. دلم میخواست برگردم کانادا. از هر فرودگاهی شد مهم نبود. مونترال یا تورنتو یا هر جای دیگر. دلم شدید می خواد برگردم کانادا. من تو کانادا دنیا نیامدم اما کاناد خونه من هست و من همیشه به چشم خونه ام بهش نگاه می کنم. من اصلا یادم نی اید تو کانادا احساس غربت کرده باشم یا دلتنگ شده باشم.


کتاب رو برداشتم رفتم طبقه بالا یه قهوه برای خودم ریختم و دو ساعت از کتاب رو که در مورد خاطرات زنی بود که تو زندان اوین بود و شخصی بنام علی ازش بازجویی می کرد. فقط ۲۵ صفحه از کتاب رو خواندم.
گریه امان نمیداد تند بخوانم یه دفعه دیدیم ۵ دقیقه از زمان گرفتن دخترک هم گذشت. به سرعت کتاب رو بستم برگشتم دخترک رو گرفتم.
برگشتم خونه هی بخودم لعنت کردم چرا کتاب رو نخریدم. چرا الان فراموش کردم. دیگه دیر شده بود و کتابفروشی تا فردا تعطیل هست.
شب تو اینترنت کلی دنبال کتاب گشتم. انکار قرار از این کتاب فیلم تهیه بشه. این سه تا قسمت از مصاحبه با نویسنده کتاب رو تو توتیوب پیدا کردم. فهمیدم که علی با زن زندانی ازدواج کرده و از اعدام نجاتش داده و خودش سپر گلوله زن کرده و برای بار دومین با مرگ خودش زندگی زن رو نجات داده.باید حتما کتاب رو بخوانم.


دخترک خوابیده و من امشب هم تنها هستم.( شوهر ولگرد رفته مسافرت کاری. محض اطلاع) برگشتم به سالهای خیلی خیلی دور دلرم به خاطراتم چنگ میزنم. همین جور مرور می کنم و بر می گردم به عقب تا میرسم به خانه شماره ۶۶۹۶.

جای که نقطه آغاز برای یه شروع تو زندگی من بود. راستی من به شما گفتم من یه زمانی با ۸ نفر تو همین خونه فسقلی زندگی می کردم. دو تا کانادایی و دوتا استرالیایی و دوتا فنلاندی یه فرانسوی شلخته که همون رو دیوانه کرده بود یه کی هم از افریقای جنوبی. سالهای اولیه زندگی دانشجویی. شاید از سخت ترین و پربار ترین سالهای زندگی من بود.

مری صاحب خونه ما از هر کدوم نفر ۲۵۰ دلار ناقابل می گرفت. حساب کنید این خونه دو خوابه رو چقدر ازش در می آورد.زیر زمین و اتاق های زیر شیروانی همه رو اجاره داده بود. کم مونده بود تو گاراژ خونه هم یه اتاق درست کنه اجاره اش بده.

تو همون خونه بود که با دوستان ایرانی ام شیدا و داریوش که زن و شوهر بودند همراه دوتا بچه هاشون می نشستم کنار پنچره. شیدا عاشق منظره این خونه بود. برام از خاطرات زندانش می گفت و این که هر دو سالهای تو زندان چه ها کشیدند.
شیدا دکتری شیمی می خواند و داریوش تو یه شرکت شاختمانی مهندس بود. بسیار زن و شوهر خوب و دوست داشتنی بودند.
اصلا همین شیدا بود که چشم گوش من رو به سیاست ایران باز کرد و این که تو ایران چه می گذره. هنوز خاتمی نیامده بود و حول وحوش زمان انتخابات اولین دوره خاتمی بود.
شیدا با چه نیرویی ازش حرف میزد و داریوش چقدر امید داشت که با آمدن خاتمی وضع بهتر میشه و آنها که هرگز قبول نکرده بودند به عنوان پناهنده از ایران خارج شوند برمی گردند و به ایران خدمت می کنند همش می گفتند کاش فقط کمی روزنه ها باز شود و آنها برگردند.

خیلی دلم می خواد بدونم شیدا و داریوش الان چه کار می کنند؟ الان به چه فکر می کنند؟ بعد برگشتنم خیلی دنبالشون گشتم. فهمیدم رفتند تورنتو. ولی هر چه بیشتر گشتم کمترین اثری ازشون نبود

دانشگاه سابق کوفتی ای میل من رو تو مدتی که رفته بودم نیوزیلند قطع کرد.فقط یه هفته ای میل ها پک نکردم. سر یه هفته ای میل بچه های قدیمی رو حذف کردند. من کلی عکس و ای میل دوستانم رو از دست دادم.خیلی از دوستانم رو برای همیشه از دست دادم .


وقتی بعد تقریبا ده سال برگشتم این عکس بالا رو پاییز پارسال از همون خونه گرفتم. خونه رو برای فروش گذاشته بودند و من خیلی تلاش کردم که این شوهر رو راضی کنم تا خونه رو بخریم ولی زیر بار نرفت که نرفت.



*صد البته می دانید که این یه اصلاح هست و اقعا دستم رو نگرفت که اسلام به خطر بیفته.







۷ نظر:

ناشناس گفت...

تيلا جان اين خانم و شوهرش آندره كلاينت آفيس ما هستند و من حد اقل ماهى يكبار شوهرش و خودش رو و دو پسرش رو ميبينم، مارينا نعمت، كاملا ميشناسمش، با اينكه اندام خيلى ريزه اى داره ولى شديدا محكم حرف ميزنه.

ببين من هى ميگم اينجا غربتش كمتره، اميدوارم هر جا كه هستى شاد باشى ،

ناشناس گفت...

تیلا جون انشالله چراغ بلاگت هیچ وقت خاموش نشه مادر! :)
بعد هم مرسی از معرفی کتاب. حتما میخونمش.
آلمانی هایی که من میشناسم خیلی خیلی خشک هستند و فکر میکنم اگه آدم توی اون کشور باشه واقعا هم خسته میشه! اینجا که من هستم هم اصلا ایرانی اونقدر نیست ولی همونهایی هم که هستند اصلا بهتر بود که نباشن! گاهی تحمل غربت اینطوری راحت تره! ببوس دختر گلت رو.

... گفت...

سلام تیلا جون . این پستت یجورایی خیلی به دلم نشست عزیز . توی اینترنت توی مثلا یاهو 360 درجه یا تو فیس بوک دنبال دوستانت گشتی ؟Facebook مطئنم که میتونی پیداشون کنی . من خیلی از دوستانم رو در همین کامیونیتیهای خارجکی پیدا کردم . ازدوبله و ترجمه آلمانیها گفتی ...آی حرص میخورم وقتی میبینم که مثلا موزیک توی فیلم رو هم به آلمانی ترجمه میکنند و یک مزخرفی تحویل مردم میدن که اونسرش ناپیدا. این آلمانیها باید برن یه چیزی بسازن . تو ساختن خیلی خوبن . تو کارکردن هم همینطور . ولی تو رشته های هنری واقعا زیر صفرن . حیف فکرش رو بکن که آدم وقتی بیست سال اینجا میمونه از چه چیزهایی بی نصیبه !!!من یکبار کانادا بودم و دقیقا مثل خودت احساس همبستگی خاصی با اون مملکت داشتم , خیلی آدم توش راحته , باهات کاملا هم عقیده ام . اگر میتونستم برنمی گشتم ولی خوب دیگه زندگی و هزار دردسر! دختر گلت رو هم خیلی ببوس . خودتم میبوسم . به آقای همسر سلام گرم برسون .سبز باشی .

ناشناس گفت...

سلام تیلای عزیز

در این باره قبلا در رادیو زمانه و مهشید هم در وبلاگ زنانه نوشته بود و این که چقدر حرفهای این خانم به دروغ آراسته است و این که خود از توابین بوده و ....

کاش آنها را هم بخوانی

ناشناس گفت...

migam khoob shod chizi keh man natoonestam begam ro naashenas goft, aakheish, bavar kon in ketabesh nesfesh doroogheh, aslan ham az khodesh khosham nemiad.khoda mano bebakhsheh.

yani shenakhti man kiam?

ناشناس گفت...

مرجان جان خب من میکم تو راست میگی دیگه عزیز دلم. ببین نمیشه از این خانم نعمت یه کم بیشتر بگی؟ من خیلی شاخکم تند شده. شما هم شاد باشی نازنین.مامان محمود عزیز حالا چرا سر از این سرزمین فراعنه در آوردی جانم؟ مواظب خودت باش روز های اخر حسابی استراحت کن.
شهر جان تمام جایی که ممکن بود گشستم اما خبری ازشون نبود. متاسفانه من اسم فاملیشون رو فراموش کردم اما رو اسمشون خیلی گشتم اما خبری نبود.میدونی من از این سبز باشی خیلی خوشم میاید هر جا اسم سبز می اید من صاف یاد شهره می افتم. شهره جان باور میکنی من اصلا دلم نمیخواست از مادرم و خانه مون دور شم اما قدر خدا از سال اول دانشگاه من در به در شدم هنوز هم بر نگشتم. اما من یه روز بالاخره بر می گردم شهر خودم رینکور و قول می دهم دیگه از بارونش غر نزنم قول قول قول

ناشناس گفت...

ناشناس عزیز کاش یه اسم داشتی خیلی ممنون که گفتی من رایو زمانه رو مطلب اش رو خواندم خیلی چیز زیادی دستگیرم نشد. مطلب مهشید رو هم موفق نشدم تو ارشیو پیدا کنم. اما باز می گردم پیدا می کنم حتما میخوانمش. ناشناس دوم فکر میکنم شما رو هم شناختم بهت خبر میدم.

Lilypie 3rd Birthday Ticker