سفر کوبه من خيلی خوب بود و به من خيلی خوشم گذشت. فقط يه کم حالم خوب نبود نتوانستم زياد ورجه ورجه کنم. بعد از اين کار تمام شد با شوهرک رفتيم شهر رو بچرخيم.
يک مراسمی هست تو اين شهر که هر ساله از ۱۷ دسامبر شروع ميشه و اگر اشتباه نکنم تا اول سال نو هم هست.
شايد بدونيد که در تاريخ ۱۷/۱/۱۹۹۵ در اين شهر يک زلزله شديد رخ داد که نزديک به چهار هزار نفر کشته داد. البته اين برای اين زلزله شديد شايد زياد رقم بالای نباشه ٬ اما تو کشوری مثل جاپن مردن چهار هزار نفر فاجعه خيلی بزرگی هست.
تو اين شهر در محل وقوع حادثه يک بنا ياد بود برای قربانيان اين حادثه درست شده که توريست زيادی را برای اين شهر مياره. البته اين جاپنی های ناسيوناليست زياد رو اين قسمت تبليغ نمی کنند ٬بيشتر رو شهرهای چون کيوتو و جاههای سنتی کشورشون تبليغ می کنند تا شهر مثل کوبه که از نظر من خيلی شبيه به ونکوور هست.
يه اتفاق جالبی که تو کوبه برای من افتاد اين بود که می خواستیم بریم تماشای Kobe Luminarie شوهرک هی وا می ایستاد کنار خیابون و سعی داشتروی نقشه جاپنی حروف کانجی رو با نقشه مطابقت بده تا بلکه بتوانه راه رو پيدا کنه . من هم هی چند قدم می رفتم می ديدم اين باز وايستاده سرش رو کرده تو نقشه . تا اين که همين جور من يه دفعه چشم خورد به مردم زيادی که تو صف منتظر بودن حدس زدم بايد همون جا باشه مراسم. رفتم دست شوهرک رو گرفتم ٬ همینطور که رو م آن طرف بود هی به انگليسی بهش گفتم من پيدا کردم کجاست نمی خواد رو نقشه بگردی . ديدم هيچی نمی گه به جاپنی گفتم بابا پيدا کردم ٬ ديدم باز هيچی نمی گه حالا هرچی دستش رو می کشم مثل ميخ سر جاش وايستاده بود و به زور کشيدن من يه کم می اومد جلو. خلاصه برگشتم به فارسی گفتم من پيدا کردم چرا راه نمی يايی بابا .تازه دیدیم چه دست گلی به آب دادم. يک دونه آقای جنتلمن جاپنی در حالیی که من دستش رو به زور می شمیدم با دهان باز چشم گشاد من رو نگاه می کرد. خلاصه کلی ازش مغذرت خواستم که بيچاره رو از ته خيابون تا سر خيابون کشيده بودم هی دور برم نگاه کردم ديدم نه خير شوهرکی در کار نيست. تمام راه رو برگشتم ديديم بله! شوهرک همینجور مثل میخ واساته سر جای قبلی اش داره نقشه می خونه.وقتی بهش موضوع رو گفتم آنقدر خندید . حالا هی سر به سرم می ذاشت می گفت چقدر خدا بهم رحم کرد برگشتی وگرنه بیچاره مرده رو تا خونه می بردی بعد می فهمیدی اشتباه گرفتی . وای هر دفعه یاد قیافه آقا جاپنی می شم ها از خنده دلم درد می گیره.
----------------------------------------
راستش می خواستم در مورد شب یلدا جاپنی بنویسم. که آنها هم این شب رو جشن می گیرند و کرسی دارنند زیر کرسی می نشنیند و مادر بزرگها شون بهشون قصه می گویند. تازه یکی از دوستان من می گوید که آنها هم سالهای قبل هندوانه و خرمالو و یک نوع برنج بو داده در این شب می خورنند که الان به مرور زمان فراموش شده. خلاصه دیدیم این خانم بهتر از من نوشته با تشکر از سرکار خانم شکوفه گیلاس ببرید همون جا بخوانید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر