اولين کلمه که جوجو گفت ماما بود. در هشت ماهگی . بماند که من چقدر گريه کردم و بماند که بعدا فهميدم اين ماما٬ مامان نيست و همون ممه هست.
يه چند روزی هست که تند تند دست تکون ميده ميگه بای بای . با زمن زمان آسمون هم بای بای می کنه. یکی براش دست تکون میده نیش تا بناگوش باز میشه. خوشحال تا مدتها دست تکون میده . انگشت ها شو جمع ميکنه تکون ميده ميگه های . خلاصه در کمال غربزدگی من می گم سلام آن میگه های. من میگم خداحافظ. آن میگه بای. ( جوجو خانم نداشتیم ها از الان سر ناسازگاری داری با ما)
از ديروز هم تا سگ می بينه ميگه هاپو آآاا ّهاپو
يه چند روزی هست که تند تند دست تکون ميده ميگه بای بای . با زمن زمان آسمون هم بای بای می کنه. یکی براش دست تکون میده نیش تا بناگوش باز میشه. خوشحال تا مدتها دست تکون میده . انگشت ها شو جمع ميکنه تکون ميده ميگه های . خلاصه در کمال غربزدگی من می گم سلام آن میگه های. من میگم خداحافظ. آن میگه بای. ( جوجو خانم نداشتیم ها از الان سر ناسازگاری داری با ما)
از ديروز هم تا سگ می بينه ميگه هاپو آآاا ّهاپو
امروز بردم از دست و پاش پرینت گرفتم. قراره سه هفته دیگه حاضر شه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر