۳/۲۵/۱۳۸۵

فريبی دوباره

در روزهای شلوغ کاری در ايران سعی مي کرديم ٬ برای آن که به کارهامون بیشتر برسیم. هیچ دعوتی رو قبول نکنیم. تقریبا جز هفته ای یکبار برای نهار روز جمعه خونه مادر شوهر هيچ جا نمي رفتيم.
تو يکی از همين نهار بود ٬ که صحبت به انتخاب آقای احمدی نژاد و زمان انتخابات رسيد. مادر شوهر گفت: مجيد زمان انتخابات کلی با ما مشکل پيدا کرد. آخر سر هم قهر کرد. پاش کرده بود تو يه کفش که پاشيد به احمدی نژاد رای بدهيد. من تو شهرداری کار ميکنم. نمي دونيد چقدر مرد مومن و خاکی هست. از وقتی آمده شهرداری همه چيز رو زير رو کرده اين جوری و آن جوری هست. هر روز تلفن می کرد٬ خواهش٬ تمنا که به آقای احمدی نژاد رای بدهيد. مادر شوهر هم می گفتک بابا من اصلا تا حالا رای ندادم. حتی زمان خاتمی هم رای ندادم حالا پاشم بيايم به احمدی نژاد رای بدم.
من و قلی که دلمون قلی ويلی ميرفت برای ديدن يه فرد رای دهنده به آقای احمدی نژاد . پيشنهاد کرديم يه برنامه ملاقات با اين اقا مجيد و خانواده اش داشته باشيم. ظرف يک هفته اقا مجيد و عيال با اصرار فراوان ما رو به خونه خودشون دعوت کردند و نهار جمعه ای مهمانشان شديم.
مجید ۴۵ ساله کارمند شهرداری٬ ساکن تهران ٬ دارای همسر معلم (که اصرار فراوان دارد بهش بگویند دبیر.) دو فرزند دودختر با ظاهر خیلی معمولی( منظورم از ظاهر حجاب هست٬ نه قیافه) . آقا مجید با لبخند به ما می گوید بچه هایم می گویند برایمان ماهواره بخر. ولی من می گویم هر چیزی از من بخواهید جز ماهواره.
بعد نهار که خيلی هم زحمت کشيده بودند. قلی با موذيگری خاصی شروع کرد به حرف کشيدن از مجيد و انگيزه اش رو از رای دادن و انتخاب آقای احمدی نژاد پرسيد؟ در کمال تعجب و برخلاف انتظار مجيد در کمال صداقت گفت گول خورده و الان هم خيلی پشيمان هست.
قلی با بد جنسی خاص هی می پرسيد : مگر آقای خمينی در سالهای اول انقلاب شعار نمي داد که ما پول نفت را به در خانه های شما می آوريم؟ مگر آن شعار عملی شد؟ چطور بار ديگر فريب همان شعار با کمی تفاوت که ما پول نفت را به سر سفرهای شما مي آوريم. آخر تا کی بايد فريب بخوريم. هر چهار سال بايد يه چيز و يه کلک بهشون رای ميديم. هنوز بعد از سی سال تو همون پله اول وايستاديم..........
آقا مجيد بیچاره هم هی سرخ می شد هی سفيد مي گفت: از کجا می دانستم این جوری میشه. اما قلی قلک که ول کن ماجرا نبود که هی ادامه مي داد. ناچار شدم به دليل اين که خونشون مهمون بوديم٬ يه ويشگون اساسی از پاش بگيريم تا بلکه ساکت شه.ولی متاسفانه کار ساز نشد که نشد. تا عصر سر انتخاب انتخابات بحث کردنند. البته بنده خارج نشین فقط گوش دادم.

آنقدر موضوع دارم ازشون دلم میخواد بنویسم که دارم منفجر می شوم. کاش یه مقدار می توانستم فارسی رو تند تند تایپ کنم. فارسی نوشتن وقت خیلی زیادی از من می گیره.

یکی از موضاعاتی که خیلی دلم می خواست یه فکر و وقت آزاد داشتم در موردش می نوشتم. مسئله ای که آلیس در زمین عجایب نوشته.من کاری به بقیه ندارم.که چرا کامنت مي نويسند يا نمي نويسند ولی در باره خودم
همانطور که بارها هم گفتم و کتمانش نکردم. همین مسئله کامنت گرفتن هست که من هم دلم براش قلیلی ویلی میره.واما مسئله کامنت گذاری( که آن هم دلم براش شدیدا قلیلی ویلی میره و باز حمت خودم رو کنترل می کنم.)
بنده سرپا تقصیر کلا نگاهم به مسئله کامنت گذاری هم به چشم یه چلنج یا تبادل نظر با نویسنده وبلاگ که در پی آن دوطرف چیزی یاد می گیرند و به اطلاعاتش اضافه میشه و به اشتباهاتشون پی می برند.
اما از آن جایی که چند باری که خواستم از این اصل پیروی کنم٬ با شدت هر چی تمام به جای خود نشاندم شدم. واین که اصلا کی به تو گفته این جا کامنت بذاری٬ کسی نظر تو رو نخواست. تو مگه اصلا فضولی ال هستی بل هستی... تو اصلا نمی فهمی به این نتیجه رسیدیم که دیگه اصلا یا کامنتی ندم یا حداقل کامنت جدی و بحث انگیز ندم.
آدم از کجا بدونه پشت سر یه دون کامنت ناقابل چیزهای نهفته هست و برخورد صاحب وبلاگ و دوستان وبلاگ کامنت گیرنده چه خواهد بود؟
آلیس عزیز خیلی دلم می خواست برات کامنتی مي نوشتم. و بهت مي گفتم از آن ۵۶۶ تا ۶۶ بار من بودم که مطلبت رو خواندم هر بار يه چيزی برات نوشتم ولی در لحظه آخر از پيست کردنش منصرف شدم.

آشپزخانه خوب است




هیچ نظری موجود نیست:

Lilypie 3rd Birthday Ticker