۳/۱۶/۱۳۸۵

زندگی مستقل

ديگه از بس مهمون بازی کرديم يواش يواش داشتيم از کارهامون عقب می مونديم. تا اين که يه روز قلی گفت: من اصلا نميتوانم به کارهام برسم. بايد يه فکری به حال اين مسئله بکنيم. گفتم خوب چی کار کنيم ؟ از فردا هر کس دعوت کرد ديگه قبول نمي کنيم . گفت نه ؟! من اصلا تو اين خونه راحت نيستم. بايد از اين جا بريم. گفتم قلی جان چی کار کنيم مي خواهی بريم تو خيابون چادر بزنيم ما که جز خونه پدر مادرت جا ديگری نداريم. گفت ما يه آپارتمان کوچک داريم که خالی هست. اما شاید خیلی راحت و مناسب نباشد ولی آگر قبول کنی که بيايی آن جا خيلی خوب ميشه. مستقل ميشيم مي توانيم به کاره هامون برسيم. گفتم باشه من که خيلی هم خوششم می ياد که يه زندگی مستقل داشته باشم خودم خريد کنم کارها مو خودم بکنم اين جوری با اين محيط و مردم بيشتر و بهتر ارتباط برقرار ميکنيم و بهتر ميشه درک شون کرد.


راه افتادیم خیابابون به خیابون برای خونه جدید مون وسایل اولیه یه زندگی موقت رو بخریم. تو خیابونهای تهران از شیر مرغ تا جون آدم زاد وجود داره.شهر پر از تبلیغ برای محصولات کره ای هست.( جالب که چند وقت پیش دولت ایران کره را تهدید به قطع روابط تجاری کرده بود) خیابون جمهوری مرکز فروش لوازم برقی تقریبا می شد همه چیز پیدا کرد. از آن جایی که این قلی عاشق دل باخته تی وی هست ٬ همون تی وی که ما تو هیروشیما در خونمون داشتیم در کمال تعجب با قیمت خیلی کمتری خرید. با یه رسیور که صد و خورده کانال رو مفت مجانی باز می کرد. یه نیم ست مبل هم یگه عیش ونوش این قلی رو تا مدتها تکمیل کرد. هی لم داد جلو تی وی هی کانال عوض کرد و هی جیغ و داد که تیلا بیا که فلان کانال رو هم باز میکنه وای اگر میخواستیم این همه کانال تو ژاپن بخریم چقدر باید پول می دادیم.بهترين چيزی که تو ايران هست همين شبکه های تلويزيونی اش هست. خلاصه من رو خفه کرد. من هم از آن سر آپارتمان شصت متری جیغ زدم که من درس دارم من رو آین قدر صدا نکن.

خلاصه زندگی ما در آن شهر شلوغ پلوغ آغاز شد.

من همیشه عاشق دیونه سبزی بودم و هستم. این قلی هم عاشق دلباخته گوشت. آخر تفاهم !! تصمیم گرفتم برم سبزی بخرم. رفتم دیدم اسم هیچ سبزی رو بلد نیستم. اما خودم رو گم نکردم . خیلی خوشگل با آنگشت نشون دادم آقا از آن بده آقا از این بده کارم رو پیش بردم. که آقا فروشنده پرسید چقدر می خواهی . دیگه گیر کردم که چی بگم؟ چقدر بگم ؟ بس که تو ژاپن سبزی گرون هست. نمی دونستم این جا باید چطوری سبزی بخرم . همین جور فکر می کردم دیدم آقاهه گفت یک کیلو خوبه ؟! گفتم آره خوبه. آنقدر قیمت اش که الان یادم نیست ارزون بود که تا خونه از خوشحالی کلی برای خودم آواز خوندم.

دومین خریدم خریدن نان بربری بود. که همیشه فکر میکردم خیلی ازش خوشم میاید. ولی خوب زیاد دوست نداشتم. متاسفانه نانوایی و طرز پخت نان تو ايران خيلی تميز و بهداشتی نيست. و برای آدمی مثل من که نظافت براش از نون شب هم واجب تر هست یه کم خوردن نون با آن روش پختی که دیدیم دیگه سخت شده بود.


یه مدتی که گذشت تازه یادمون افتاد که این جوجو نه شناسنامه داره و نه پاسپورت ایرانی و برای خارج کردن جوجو از ایران باید حتما براش پاسپورت می گرفتیم. حالا بعدا واستون میگم چه هفت خان رستمی رو برای شناسنامه و پاسپورت این جوجو طی کردیم.


یه نکته ای رو بگم و آن این که من تمام آن چیزهای که برام اتفاق افتاد و چیزهای که برای ما گذشت رو سعی دارم بنویسم فقط همین !



بعدش هم واقعا چقدر این قلی چقدر به حرف و تهدید من گوش کرد ها هنوز مریضه.

جوجو هم دیروز برای اولین بار چنان دهانش رو کوبید به لبه صندلی که خون از لب و لوچه اش راه افتاد. از وقتی که امدم ایرلند یه روز خوش که هیچ یه روز معمولی نداشتم. یا قلی مریض بود بیمارستان بود. یا خودم مریض بود .یا این جوجو یه بلای سرش آمده. دارم یواش یواش به نحس بودن این کشور اعتقاد پیدا میکنم.

هیچ نظری موجود نیست:

Lilypie 3rd Birthday Ticker