يکشنبه جوجو رو برده بودم پارک. يه خانم و آقايی با قيافه ايرلندی اصيل هم با يه بچه ای باقيافه کاملا آسيای شرقی بازی می کردند.
جوجو تازگی ها هر بچه می بينه آنقدر خوشحال جيغ و داد ميزنه که توجه آنها به ما جلب شد. خانه اسم جوجو رو پرسيد و اين که چند وقتشه.
بعدش هم خيلی راحت گفت اين لوسی هست و دختر ما.
جوجو تازگی ها هر بچه می بينه آنقدر خوشحال جيغ و داد ميزنه که توجه آنها به ما جلب شد. خانه اسم جوجو رو پرسيد و اين که چند وقتشه.
بعدش هم خيلی راحت گفت اين لوسی هست و دختر ما.
با اين که تعجب کرده بودم اما سعی کردم خيلی نشون ندم. پرسيدم چند وقتشه . خانمه گفت ۱۵ ماه و از چين آمده.
پرسيدم گفتی دختر ماست. نه؟! گفت ما ازش نگهداری می کنيم. از هشت ماه آخر. رفتیم چین و آوردیمش. پدر و مادر نداره.
خيلی دلم مي خواست ازش بپرسم حالا چرا از چين؟!!گفتم شايد به احساسش ضربه بخوره برای همين زود موضوع رو عوض کردم.
من کاملا قبول دارم مادر بودن و مادر شدن فقط زاييدن نيست. اما فکر نمی کنم اگر روزی نمي تواستم بچه شخصی خودم رو داشته باشم. می توانستم بچه ای رو به فرزندی بگيرم.
البته اصلا دليلش اين نيست که نميتوانم دوستش داشته باشم. دليل من کاملا فرق داره.
من دوتا ماهی داشتم که وقتی مردند. من تا هفته ها افسرده بدوم بارها با ديدن آکواريوم خالی شون گريه کردم. ( شايد به نظر شما خنده دار بيايد ولی بود ديگه!!)
واسه همين فکر نمی کنم بتوانم بچه ای رو قبول کنم. چون بايد هميشه نگران اين باشم که يا بچه رو ازم می گيرند يا شايد خود بچه بخواهد ترکم کنه. اين موضوع داغونم می کنه و حتما رفتارم رو بچه هم تايير می ذاره.
قلی ميگه اگر بچه نداشت خيلی راحت بچه ای رو فرزندی قبول می کرد و از بودن باهاش لذت می برد و خودش رو بخاطر نداشتن بچه آزار نمی داد. اما من نمی توانم قبول کنم.
شما چی شما مي توانيد بچه ای رو به فرزندی قبول کنيد؟
نکته ۱: من می گم مردها رو هر روز صبح بايد يه دست کتک مفصل زد تا بعد برند سر کارشون.( چراشو بعدا می گم)
نکته ۲: فکر کنم تا چند وقت ديگه نصف اين شهر ما جوجو رو با اسم می شناسند. بس که با همه بای بای می کنه و تا نگاهش می کنند نيشش تا بنا گوش باز ميشه.
پرسيدم گفتی دختر ماست. نه؟! گفت ما ازش نگهداری می کنيم. از هشت ماه آخر. رفتیم چین و آوردیمش. پدر و مادر نداره.
خيلی دلم مي خواست ازش بپرسم حالا چرا از چين؟!!گفتم شايد به احساسش ضربه بخوره برای همين زود موضوع رو عوض کردم.
من کاملا قبول دارم مادر بودن و مادر شدن فقط زاييدن نيست. اما فکر نمی کنم اگر روزی نمي تواستم بچه شخصی خودم رو داشته باشم. می توانستم بچه ای رو به فرزندی بگيرم.
البته اصلا دليلش اين نيست که نميتوانم دوستش داشته باشم. دليل من کاملا فرق داره.
من دوتا ماهی داشتم که وقتی مردند. من تا هفته ها افسرده بدوم بارها با ديدن آکواريوم خالی شون گريه کردم. ( شايد به نظر شما خنده دار بيايد ولی بود ديگه!!)
واسه همين فکر نمی کنم بتوانم بچه ای رو قبول کنم. چون بايد هميشه نگران اين باشم که يا بچه رو ازم می گيرند يا شايد خود بچه بخواهد ترکم کنه. اين موضوع داغونم می کنه و حتما رفتارم رو بچه هم تايير می ذاره.
قلی ميگه اگر بچه نداشت خيلی راحت بچه ای رو فرزندی قبول می کرد و از بودن باهاش لذت می برد و خودش رو بخاطر نداشتن بچه آزار نمی داد. اما من نمی توانم قبول کنم.
شما چی شما مي توانيد بچه ای رو به فرزندی قبول کنيد؟
نکته ۱: من می گم مردها رو هر روز صبح بايد يه دست کتک مفصل زد تا بعد برند سر کارشون.( چراشو بعدا می گم)
نکته ۲: فکر کنم تا چند وقت ديگه نصف اين شهر ما جوجو رو با اسم می شناسند. بس که با همه بای بای می کنه و تا نگاهش می کنند نيشش تا بنا گوش باز ميشه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر