۶/۰۱/۱۳۸۵

احساسات مردانه

این قلی ما که انکار گناه کبیره می کنه از درونش و احساسش حرف بزنه. این همه تلاش کردم اما انکار نه انکار از سنگ صدا در میاید از آین آقا نچ !

به نظر میاید تو وبلاگستان مادرها بیشتر از بچه هاشون و احساشون می نویسند. تا آقایون. همین جور که آقایون دلشون می خواد با وبلاگ خوانی با احساسات زنان بیشتر آشنا شوند. لابد زنان هم دوست دارند بدوند مردان چه طوری فکر می کنند و احساشون در موارد مختلف به چه شکل هست. آی آقایون محترم خوب زیادتر بنویسید دیگه. چرا خسیسی تو شده!!

این آقا تازه بابا شده . اولا که قدم نو رسیده خوشگل شما خیلی به خوشی و سلامتی و مبارکی باشه. بعدشم بفرمایید از این که بابا شدی چه احساسی داری؟

-من دوتا بچه دارم. بزرگه می خوابه کوچیکه بیدار میشه. کوچیکه میخوابه بزرگه بیدار میشه. هر دوتا شون هم مراقبت می خواهند و توجه. اما بزرگه بیشتر نیاز به توجه داره.
جمعه گذشته مثلا آمدم به جوجو یاد بدم به ماگ دست نزنه داغ هست. خانم چنگ زد چای رو ریخت رو شکمش سوخت. این اولین سوختگی جوجو بود.( نگران نباشید تا حالا دیگه خوب شده نوشتم این جا که یادم بمونه اولین بار کی سوخت)

-قلی یه نفس داره غر میزنه به من که تو زیادی به این بچه توجه می کنی. لوس میشه. ولش کن بذار بازی کنه چرا اینقدر چشمت دنبالش هست. هر چی می گم بابا این الان تو سن خطر هست نیاز به مراقبت داره. تو گوشش نمیره. امروز از بی بی سنتر ای میل گرفتم که بچه رفته تو یازده ماهگی باید دوتا چشم دیگر هم نگاهش کنه. ای میل رو باید بهش فوروارد کنم بلکه یه کم چشمش بترسه.
دوشنبه جوجو برای اولین بار بدون این که دستش رو به جای بگیره پنج شش قدم خودش راه رفت. آنقدر این کارش بامزه و شبیه راه رفتن پنگوین بود که محکم بغلش کردم و آنقدر جیغ زدم ماچش کردم. بعد دیدیم تمام مردم میخ شدند من رو نگاه می کنند. ( لابد فکر می کردند این دیگه کیه!!)

-مامان رژينا کامنت دونی وبلاگش رو بسته چون فکر می کنه وقت نمیکنه برای کسی کامنت بذاره. فکر کنم من هم باید یواش یواش کامنت دونی این جا رو ببندم. چون من هم دیگه بین زمین و آسمون هستم. واقعا وقت نمی کنم برای کسی کامنت بذارم. خیلی هم دلخور شدند. چاره چیه؟!! کاش 24 ساعت 34 ساعت بود.( وای که من تو آن ده ساعت اضافه چه شلنگ تخته ای می انداختم).

-امیدوارم تمام کسانی که دلشون جوجو می خواهد هر چه زودتر جوجو دار شدند. تا عین من از کار و زندگی عقب بیفتند. نمی خواهم غر بزنم. ولی راندمان کاریم به شدت افت کرده و به هیچ کاری نمی رسم.

-متاسفانه جوجو نه پیش Fiona میمونه نه پیش Anne. فکر کنم کس دیگر هم بخواهد بیاید وضع فرقی نمی کنه. جوجو حتی دیگه بغل باباش هم نمیره. روز به روز داره به من وابسته میشه. واقعا نمی دونم چی کار کنم به شدت همه کارهام مونده و از همه چیز موندم.

این شهر ما هیچ نداشته باشه پشت هم کنسرت های مختلف داره. چند وقت پیش Bob Dylan آمده بود. برای شرکت تو کنسرتش مایکل جکسون هم آمده بود که کلی شهر ور به هم ریخته بود. یه چند وقت پیش تر هم کنسرت راجرز واتر بود. که ما تو آخرین روزها دوتا بلیط 75 یورویی پیدا کردیم. اما جوجو آنقد گریه کرد که من تو آخرین لحظه از رفتن منصرف شدم و موندم پیشش قلی تنها رفت.( حالا هی میگه تو نیامدی به من خوش نگذشت).
واقعا نمیدونم چی کار کنم کسی تجربه ای داری که چطور می توانم از وابستگی جوجو به خودم کم کنم.
لطفا از راهنمایی های قلی گونه نباشه ها. محلش نکن. باهاش بازی نکن. بهش نخند. من همین جوریش نیشم همیشه بازه . این جوجو رو هم که می بینم قند تو دلم آب میشه میتوانم باهاش بازی نکنم؟!! بهش نخندم؟! این قلی هم حرفها میزنه ها...

-از آسمون همین طور داره سگ و گربه میاید. با اجازتون تابستون تمام شد.

یه سورپرایز واسه جوجو دارم. که یه کار خیلی سخت و وقت گیری هست. به موقعش این جا می گم.-

هیچ نظری موجود نیست:

Lilypie 3rd Birthday Ticker