گاهی وقتها فکر مي کنم آدمها را وقتی عصبانی مي شوند بهتر ميشه شناخت و به درونشون پی برد که آيا به تمامی چيزهای که در مواقع خوشی شعار می دهند پای بند هستند يا آنها فقط در حد شعار هست.
گاهی وقتها فکر مي کنم حرفهايی که تو عصبانيت گفته می شه ٬ حرفهای شکمی هست و هيچ ارزشی نداره. دليلی نداره آدم کل شخصيت طرف رو واسه چند تا حرفی که از روی عصبانيت زده زير سوال ببره و اين انصاف نيست.
گاهی هم فکر می کنم خب تا وقتی که آدم خوبه وخوشه که مشکلی نيست ٬ ميتوانه حرفهای و حرکاتش رو کنترل کنه اين که دليل نميشه مهم آن هست که آدم وقتی عصبانی هست بتوانه باز رفتار منطقی داشته باشه و نظر ديگران رو با حوصله گوش کنه. موقعی که آدمها حالشون خوبه و حرف موافق مي شنوند ديگه جای برای نشان دادن اخلاق و رفتار و اين که آدمی چقدر بهش پايبند هست نمی مونه.
فکر مي کنم آدمها گاهی دوست دارند اون حرفی رو که دلشون ميخواد بشنوند٬ يا آن چيزی که آرزو ميکنند باشه را در موردش حرف بزنند.مثلا طرف ميره يه نظر سنجی ساده کنه قبلا دلش ميخواد نظريه ای که خودش دوست داره تاييد بشه ٬ انوقت ميره نمونه هاش رو طوری جمع ميکنه که در نهايت نظريش رو تاييد مي کنه. حالا اين فرصيه رو وقتی ميايد تو جايی گسترش ميده و امتحانش ميکنه چون نظر قبلی اش رو توش داخل کرده درصد شکستش بالا ميره وشکست ميخوره. آنوقته که به زمين و زمان و آسمان فحش ميده و همه رو متهم می کنه.
حالا اگر تو همون موقعی که داشته آمار مي گرفته يه کم به خودش سخت مي گرفت و حرفهای تلخ مي شنيد آنوقت شاید در همون موقعه می توانست فرضیه اش رو یه کم منطقی تر بنا کنه تا هم احتمال اقبال عمومی اش بالا بره هم این که در نهایت وقتی شکست خورد یه مقداری هم خودش را آماده کرده و دچار شوک بزرگ نمی شه.
نمیدونم این روزها حسی که دارم اینه که باید همش از خودم سوال می کنم اگر من هم جای بچه ايران بودم شايد رفتاری بمراتب بدتر و عصبانی تر مي کردم.یه چیزی های که من این جا راحت و آسان دارم شاید برای بچه های هم سن خودم تو ایران خیلی سخت و غیر و قابل دسترس هست. همین چیزهای کوچک همین دوچرخه ای که سوار میشم ٬ همین اینترنتی که به راحتی ازش استفاده می کنم ٬ همین کافی شاپی که میرم و اصلا هم برام رفتنش جذابیت نداره شاید برای خیلی ها یه چیز غیر قابل دسترس باشه.
فکر مي کنم آدمها گاهی دوست دارند اون حرفی رو که دلشون ميخواد بشنوند٬ يا آن چيزی که آرزو ميکنند باشه را در موردش حرف بزنند.مثلا طرف ميره يه نظر سنجی ساده کنه قبلا دلش ميخواد نظريه ای که خودش دوست داره تاييد بشه ٬ انوقت ميره نمونه هاش رو طوری جمع ميکنه که در نهايت نظريش رو تاييد مي کنه. حالا اين فرصيه رو وقتی ميايد تو جايی گسترش ميده و امتحانش ميکنه چون نظر قبلی اش رو توش داخل کرده درصد شکستش بالا ميره وشکست ميخوره. آنوقته که به زمين و زمان و آسمان فحش ميده و همه رو متهم می کنه.
حالا اگر تو همون موقعی که داشته آمار مي گرفته يه کم به خودش سخت مي گرفت و حرفهای تلخ مي شنيد آنوقت شاید در همون موقعه می توانست فرضیه اش رو یه کم منطقی تر بنا کنه تا هم احتمال اقبال عمومی اش بالا بره هم این که در نهایت وقتی شکست خورد یه مقداری هم خودش را آماده کرده و دچار شوک بزرگ نمی شه.
نمیدونم این روزها حسی که دارم اینه که باید همش از خودم سوال می کنم اگر من هم جای بچه ايران بودم شايد رفتاری بمراتب بدتر و عصبانی تر مي کردم.یه چیزی های که من این جا راحت و آسان دارم شاید برای بچه های هم سن خودم تو ایران خیلی سخت و غیر و قابل دسترس هست. همین چیزهای کوچک همین دوچرخه ای که سوار میشم ٬ همین اینترنتی که به راحتی ازش استفاده می کنم ٬ همین کافی شاپی که میرم و اصلا هم برام رفتنش جذابیت نداره شاید برای خیلی ها یه چیز غیر قابل دسترس باشه.
بعدش فکر میکنم که خب من که مقصر این داستان نیستم اینها رو که من ازشون نگرفتم ٬ خود من هزاران زخم از جایی خوردم که هیچ ربطی به بچه های دیگه نداره. نمیدونم چرا همه چیز افتاده تو دور یک سیکل معیوب و دور خودش می چرخه. یکی من رو متهم می کنه که نمیتوانم بفهم وقتی در فرهنگسرا را گل میگیرند و جاش مسجد می سازند ووو یعنی چیه؟! یکی دیگه آن یکی رو متهم میکنه که فکر شکم گشنه من نیست من نون ندارم بخورم شما فکر فرهنگسرا و کافی شاپ رفتن و مانتو سیاه پوشیدن وچی وچی هستی. آن یکی میاید میگه دین آیمان خودم و زن وبچه ام بر باد رفته همون به گناه افتادیم داریم شما به جای این که فکر عاقبت باشی فکر مادیات دنیوی هستی. نمیدونم خلاصه بد جور این سیکل داره می چرخه و ما هم تو این پروسه ناقض افتادیم به جون هم که کدوم یکی از اینها مهم تر هست٬ کدوم خواسته باید اول براورده بشه ٬ کی حق داره کی نداره.آن کسانی که هم سالیان سال دارند تو این آب گل آلود ماهی می گیرند هم هر دفعه ماهی درشت تر گنده تری را به تور میزند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر